رای نظر معرفی یه چیزی!!!!!!
_______________#forbidden_love
#part_6
#Miss_nجرد تمام مدت داشت آهسته و با قدم های خسته و بدنی بی جون به سمت اتاقش میرفت.
تعادل نداشت و سرش گیج میرفت و دستشو به دیوار سرد کنارش گرفته بود تا نیفته.
داشت تمام اتفاقات اون روزو تو ذهنش دوره میکرد و سعی میکرد بفهمه چی شده و چه اتفاقی بعد از غش کردنش افتاده.
نمیدونست چه چیزی آخرین لحظه باعث شد تا دستشو به سمت جنسن دراز کنه و اسمشو صدا بزنه و ازش در خواست کمک کنه.
شاید هم میدونست؛ جرد تو اون لحظه سقوط جسمی و فکری به جنسن اعتماد کرده بود تا جنسن دستشو بگیره و کمکش کنه.
تو همین فکرا بود که نزدیک اتاقش صدای خنده تمسخرآمیز و بلند کسی از فکر بیرون آوردش.
وقتی سرشو بالا گرفت تونست صاحب اون صدارو هم که با نیشخند و دست به سینه روبه روش به دیوار تکیه داده رو ببینه.
"اووه ببین خرگوش کوچولومون چقدر داغون و بی جونه.
ببینم اکلز باهات چیکار کرده بعد مرخص کردن ما که اینجوری داغون شدی؟
هرچند یادمه همون دیروز هم که اومدی مثل شیربرنج وارفته بودی و انگاری یه تریلی بهت زده.
بگو ببینم پدلکی تو که انقدر ضعیف و لوس و حقیر تشریف داری واسه چی پاتو تو این پادگان گذاشتی؟
اینجا جای آدمای ضعیف و لوس و ننری مثل تو نیست"پسر قد بلند،چهارشونه، چشم های سبز و موهای تیره که رو به روش ایستاده بود حالا بعد حرفای تحقیر کنندش داشت سمت جرد می اومد.
جرد سعی کرد به موقع جاخالی بده ولی به قدری ضعیف شده بود که نتونست با سرعت مناسب این کارو بکنه و در عرض چند ثانیه دست راست پسر دور چونش و دست چپش تو موهای جرد
قفل شد.جرد فکر میکرد که داره تقلا میکنه و دست و پا میزنه ولی وقتی دقت کرد دید که فقط خیلی آروم داره تو جاش تکون میخوره.
"اوه خرگوش کوچولومون توان تقلا کردن هم نداره.
میبینید بچه ها؟"پسر حرفشو با قهقه تموم کرد و چند نفری که انگار نوچش بودن همزمان زدن زیر خنده.
"جای تو اینجا نیست خرگوش کوچولو.
برگرد سر خونه و زندگی و تو پر قویی که هر روز توش میخوابیدی بخواب."جرد تمام انرژی باقی مونده ای که داشتو جمع کرد و به زور سر پا ایستاد ولی هنوزم شونه هاش خمیده بود.
"به تو...هی...هیچ ربطی نداره..مگ...مگه پادگان توعه؟ دستای ...کثیفتم از من...جدا کن"
پسر که برای فقط یه لحظه چشماش گشاد شده بود به جرد پوزخند شیطانی زد و حلقه دستاشو تنگ تر کرد و موهای جرد رو کشید تا جایی که سر جرد از عقب کشیده شده بود و ناخودآگاه آهی از بین لب هاش خارج شد.
STAI LEGGENDO
Forbidden love ⛔
Fanfictionداستان عشق یک سرباز و فرمانده ارتش که حین جنگ همدیگرو میبینن ولی درست زمانی که همه مردم و خصوصا بقیه سربازها و ارتش از همجنسگرایی بیزارن.. آیا اونا میتونن از پس این همه نفرت و توطئه و تحقیر بر بیان؟؟ کانال تلگرام داستان های جی۲، وینسست من @J2fanfics