#forbidden_love
#part_3
#Miss_nجرد یه دل سیر غذا خورد.
مطمئن بود خیلی وقته این طوری درست و حسابی غذا نخورده خیلی وقت یعنی حدود ۴ سال؛ یعنی از ۱۴ سالگی.از فرمانده مورگان تشکر کرد و مورگان با لبخند بهش گفت تا نگران هیچی نباشه و فقط به اون و فرمانده اکلز اعتماد کنه.
نمیدونست تو نگاه و لبخند و صدای مورگان چیه که آرومش میکنه ولی با وجود فریادهای کر کننده ذهنش که میگفت به هیچ کس اعتماد نکنه به مورگان اعتماد میکرد.
شاید ته دلش همیشه میخواست یه پدر مثل جفری دین مورگان داشته باشه.
که ازش دفاع کنه،که دوسش داشته باشه ، که مواقعی که نگرانه بهش لبخند بزنه و دلگرمی بده درست همون طوری که مورگان ازش جلوی پدرش دفاع کرد یا وقتی بهش لبخند میزنه و میگه بهم اعتماد کن..
منتظر بود وقتی مورگان از گی بودنش مطلع میشه حسابی تنبیهش کنه درواقع از همون ثانیه تربیت یه پسر شیطان صفت تو پادگانشو شروع کنه ولی مورگان هیچ کدوم از این کارهارو نکرد.
شاید همه این ها یه شروع بی رحمانه بود،شاید تمسخر جرد بود،شاید لبخند قبل شکنجس.
میدونست که هیچ کس تو این دنیا قرار نیست پشت جرد باشه و بالاخره دیر یا زود چهره اصلیشون نشون میدن.
پس وقتی دنبال اکلز تا اتاقش رفت به خودش دائم تشر زد که به هیچ کس اعتماد نکنه حتی مورگان.
جنسن محکم و جدی و با اعتماد به نفس قدم بر میداشت.توی راهرو همه سربازها به جنسن ادای احترام میکردنو با کنجکاوی و حتی بعضی هاشون با یه لبخند شیطانی گوشه لبشون به جرد نگاه میکردن.
لبخندی که لرزه به اندام جرد مینداختو تمام جملات اکلز در مورد شکنجه و قتل اون همجنسگرا رو تو ذهنش جاری میکرد.
وقتی به یه اتاق تمام سفید کوچیک که فقط یه تخت دو طبقه که جرد حدس میزد به زودی باید يک هم اتاقی داشته باشه و یک میز چوبی کوچیک و یه دستشویی داشت رسیدن جنسن بهش اشاره کرد که داخل بره.
"این اتاق توعه.
۴ صبح باید تخت مرتب باشه و اون لباس سربازی که الان رو تخته رو پوشیده باشی و جلوی در اتاقت آماده باشی.وسایلت جلوی در چک شده فقط چند دست لباس داری و یه گردنبند که مادربزرگت بهت داده.
لباساتو توی همون ساک نگه دار؛ خبری از کمد نیست.
گردنبندو میتونی گردنت بندازی چون باعث قوت قلبت میشه."جرد پیش خودش فکر میکرد عالی شد اینا همه چیزو در موردم میدونن حتی خصوصی ترین چیزهارو.
جنسن یه بروشور به جرد داد و گفت که تمام قوانین مربوط به پادگان توش نوشته شده و باید همرو بخونه و کاملا رعایت کنه.
BINABASA MO ANG
Forbidden love ⛔
Fanfictionداستان عشق یک سرباز و فرمانده ارتش که حین جنگ همدیگرو میبینن ولی درست زمانی که همه مردم و خصوصا بقیه سربازها و ارتش از همجنسگرایی بیزارن.. آیا اونا میتونن از پس این همه نفرت و توطئه و تحقیر بر بیان؟؟ کانال تلگرام داستان های جی۲، وینسست من @J2fanfics