𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏

2.7K 346 12
                                    

پسر کوچولوی شیش ساله خیره به بشقاب جلوش بود و با غذای توش بازی میکرد و فارغ از دعوای پدر مادرش سر میز شام به این فکر میکرد که این دنیا چیه و چرا به دنیا اومده تا شاهد دعوای پدر و مادرش باشه!

نفس عمیقی کشید و بدون ایجاد کردن سر و صدایی از پشت میز بلند شد و پله هارو برای رسیدن به اتاقش طی کرد و بالا رفت.

در اتاقشو باز کرد و کنار تخت بزرگش ایستاد و به اتاق بزرگش نگاه کوتاهی انداخت خسته تر از هر موقعی خودشو روی تختش انداخت و توی سکوت زل زد به عروسک و اسباب بازی های توی کمدش که حتی یکبارم باهاشون بازی نکرده بود.
اونا فقد دکوری بودن!

جدای اینا هوسوک هیچ وقت زمان کافی نداشت برای بازی کردن با عروسک ها و اسباب بازی های مدل به مدلش که حتی بعضی هاشون رو درک نمیکرد.
نگاهش به اسب کیوتی افتاد که دماغی به شکل قلب داشت و رنگ های قشنگش باعث شد هوسوک از روی تختش بلند بشه و به سمتش بره

رو به روی کمدش ایستاد و نگاهی به اسب کیوت انداخت روی پنجه های پاش بلند شد و با کمی زور تونست اونو توی دستاش بگیره؛ مغزش خودکار شروع به آنالیز کردن کرد
بعد نگاه کردن بهش لبخند رضایت بخشی زد و عقب عقب برگشت و روی تختش نشست کمی فکر کرد و با لبخند قلبی شکلی به اسبش گفت:
-اسمتو میزارم مانگ! دوسش داری؟!

خیره به مانگ دستی روی یال هاش کشید و عقب تر رفت روی تختش دراز کشید و پتوشو روی خودش و مانگ کشید؛ از پشت درای بسته بالکن اتاقش به هلال ماه خیره شد و توی دلش دعا کرد که ای کاش خدا براش یه فرشته بفرسته که اونو با خودش ببره یه جای خوب و بتونه از جنگ و دعوا های پدر و مادرش رها بشه یا حداقل کاری کنه پدر و مادرش باهم دیگه مهربون بشن و بجای رفتن به انواع کلاس ها پیش مادر و پدرش وقت بگذرونه اون دوست داشت محبتشون رو بچشه!
توی همین فکرا بود که چشماش روی هم افتادن...

هنوز زمان زیادی نگذشته بود و خواب هوسوک سبک بود، با شنیدن صدای باد از خواب پرید و روی تختش نشست
مانگ رو بین بازو هاش گرفت و به سایه ای که روی زمین افتاده بود خیره شده بود سایه هر چند وقت یکبار منظم تکون میخورد؛ نگاهشو آروم بلند کرد و به در های باز شده بالکن نگاه کرد جسمی قد بلند و با اندام متوسط جلوش ایستاده بود اما اون یه آدم معمولی نبود!

پشتش دو بال بزرگ و قدرتمند وجود داشت که هر چند ثانیه یکبار تکون میخوردن و اون شخص رو بین زمین و هوا معلق نگه داشته بودن

هوسوک با خودش فکر کرد شاید داره خواب میبینه و یا شاید خدا حرفشو شنیده و واقعا براش یه فرشته فرستاده!
با هر بار بال زدنش باد توی اتاقش می وزید، خیره به چهره تاریکش دنبال اثری از اعضای صورتش بود ولی تاریکی بهش اجازه نمیداد بیشتر از این کنجکاویشو برطرف کنه

با شنیدن باز شدن صدای در سر هوسوک خودکار به سمت در اتاقش کشیده شد، مادرش آروم وارد اتاق شد و لبخندی به پسر کوچولوش زد نگاهی به اتاق انداخت و با دیدن درای باز بالکن گفت:
-پسرم چرا درا رو باز کردی شب سرما میخوری!
ولی هوسوک نشنید مادرش چی میگه چون شوکه به جای خالی اون فرشته نگاه میکرد...

شاید اگه زمان دیگه ای بود هوسوک دوست داشت که مادرش بیاد بهش سر بزنه یا براش داستان بخونه ولی از بخت بدش مادرش زمانی اومد که نباید، اون دوست داشت بیشتر به اون فرشته نگاه کنه!

مادرش بعد بستن در ها و کشیدن پرده های سبز رنگ اتاق هوسوک کنارش روی تخت نشست و موهای پسرشو نوازش کرد و مجبورش کرد دراز بکشه
هوسوک همونطور که نگاهش به پرده ها بود گفت:
-مامان فرشته ها...اونا واقعی هستن؟
مادرش که کمی جا خورده بود جواب داد:
-اونا واقعی هستن ولی ما نمیتونیم ببینیمشون!
هوسوک کمی فکر کرد و ادامه داد:
-ولی من چند دقیقه پیش یکیشونو دیدم اون واقعا بال های بزرگی داشت!

مادر هوسوک که حرفای پسر شیش سالشو باور نمیکرد خندید و گفت:
-احتمالا خواب دیدی عزیزم میخوای من امشب پیشت بخوابم؟
هوسوک خیره شد به مادرش اون مطمئن بود خواب ندیده و همه چیز واقعی بود و به طرز عجیبی هم واقعی بود
اون حتی تکون خوردن پر های بال هاشو هم میتونست ببینه
چطور میتونست الکی و تخیل بوده باشه!

مادرش کنارش دراز کشید و تک پسرشو در آغوشش کشید اون کمی احساس عذاب وجدان داشت چون دعواهاش با شوهرش باعث میشد هوسوک گوشه گیر بشه و اونا هم وقتی براش نمیزاشتن و این عذابش میداد

هوسوک کمی توی آغوش مادرش تکون خورد و سعی کرد از فکر چیزی که دیده بیرون بیاد با اومدن مادرش نتونست چیزی میخواست رو ببینه هنوز هم اون صحنه جلوی چشمش بود اون واقعا باشکوه بود، بیخیال شد و تصمیم گرفت از این فرصت که مادرش پیششه استفاده کنه و راحت بخوابه...

صبح با شنیدن صدای پرنده ها چشماشو باز کرد و با جای خالی مادرش مواجه شد انتظار دیگه ای هم نمیشد داشت حتما همین اتفاق میوفتاد.
نفس عمیقی کشید و با دستای کوچیک و ظریفش چشماشو ماساژ داد، با یادآوری اینکه دیشب چی دیده بود از تختش پایین پرید و به سمت میز تحریرش به راه افتاد ولی لحظه ای ایستاد و راهی که اومده بود رو برگشت اسب کیوتشو از روی تخت چنگ زد و بغلش کرد

-تورو داشتم فراموش میکردم مانگ اوه راستی صبحت بخیر!
پشت میزش نشست و مانگ رو روی میز گذاشت و جاشو درست کرد دفتر نقاشیش رو درآورد و با مداد رنگی هاش تصویری که دیشب دیده بود رو نقاشی کرد

نسبت به دیشب احساس نامطمئنی میکرد و تصور داشت اون اتفاق شاید واقعا یک خواب بوده!
بعد تموم کردن نقاشیش اونو با آهنربا به برد آهنی اتاقش چسبوند و بهش خیره موند مانگ رو توی بغلش فشرد و آروم گفت:
-من احساست میکنم فکر میکنم تو واقعی هستی!
•••
هلووووو خب چیزه دگ من تازه اومدم با دست پر اومدممم
رمان زیاد نوشتم ولی هنو به واتپد عادت ندارم برا همین پارت هام ممکنه کم بشه😐🤌🏿
بوس ماچ تف اینا دیگه بخونید آفرین😽😹❤

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉWhere stories live. Discover now