𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟐

1.2K 179 107
                                    

هوسوک جیغی کشید و از پله ها با دو پایین رفت
-صبر کن هوسوک!
یونگی گفت و به دنبال کردنش ادامه داد
پسر کوچیکتر خندید و داخل آشپزخونه دویید و پشت جین که در حال چیدن میز صبحونه بود قایم شد و دستاشو دور کمرش حلقه کرد

جین خندید و گفت:
-دوباره چیکار کردی که یونگی افتاده دنبالت؟
هوسوک خندید و قیافه مظلومی به خودش گرفت:
-هیونگ من فقط گازش گرفتم، اون همیشه اینکارو میکنه و من چیزی نمیگم ولی خودش تا تلافی نکنه ولم نمیکنه!

جین خندید و موهای هوسوک رو بهم ریخت
-پیشی منو اذییت نکن بچه!
هوسوک خندید و به یونگی که توی چهار چوب ایستاده بود نگاه کرد
لبخند دندون نمایی به یونگی زد و دستاشو دور کمر جین محکم کرد
جین سری از تاسف تکون داد و همونطور که هوسوک رو پشت خودش میکشید به طرف یخچال رفت

نامجون با کتابی توی دستش به طرفشون اومد و از کنار یونگی رد شد و پشت میز نشست و با لبخند چالداری گفت:
-چیشده دوباره خونه رو گذاشتین روی سرتون؟
یونگی کنار نامجون نشست و گونه قرمزشو بهش نشون داد
نامجون آروم خندید و گفت:
-وقتی خودت دوست داری گازش بگیری نباید بدت بیاد که اونم گازت بگیره!

هوسوک یکی از دستاشو از دور کمر جین باز کرد و به نامجون لایکی نشون داد
-آفرین نامجون هیونگ، از این به بعد تو هیونگ مورد علاقمی!
جین با خنده گوش هوسوک رو کشید و گفت:
-حالا نامجون شد هیونگ مورد علاقت؟

هوسوک که در تلاش بود گوششو آزاد کنه گفت:
-هیونگ یونگی دردش گرفت!
جین با بهت خندید و گفت:
-دردش بگیره چه بهتر دلم خنک شد!

یونگی نگاهشو از گوش قرمز شده هوسوک گرفت و گفت:
-یا هیونگ کندی گوش پسرمو ولش کن
جین گوش هوسوک رو رها کرد و هوسوک سریع به سمت یونگی پرواز کرد و دستاشو از پشت دور گردنش حلقه کرد و گونشو بوسید

-جایی که گاز گرفته بودم رو بوسیدم خوب شد؟
یونگی خندید و پلک هاشو روی هم گذاشت و تایید کرد
هوسوک با این کیوت بازی هاش و شیرین بودنش توی این سه روز دل اهالی خونه رو آب کرده بود و یونگی کسی بود که داشت از شیرینی خوشبختی لذت میبرد

-راستی، جونگکوک بهم زنگ زد و گفت امروز قراره همراه تهیونگ بیان به دیدنمون!
نامجون گفت و فنجون قهوه اش رو به لب هاش نزدیک کرد
جین با خوشحالی پشت میز نشست و گفت:
-عالیه آدرس اینجارو بهشون دادی؟
-اوهوم

هوسوک دست یونگی رو فشرد و گفت:
-دلم برای اون دوتا زوج کیوت تنگ شده، باورم نمیشه این همه مدت بدون دیدنشون سر کردم!
یونگی با لبخند روی لبش گفت:
-منم همینطور...

جونگکوک به محض باز شدن در خودشو توی بغل هوسوک انداخت و محکم توی آغوشش فشارش داد
هوسوک دستاشو دور پسر حلقه کرد و با خنده گفت:
-اوه، جونگکوکی دلم برات تنگ شده بود!

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉDonde viven las historias. Descúbrelo ahora