𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏

718 138 69
                                    

هوسوک در اتاقش رو محکم بهم کوبید و با حالی آشفته به در بسته تکیه داد و آروم سر خورد و زمین نشست
دستای لرزونش رو بالا برد و موهاشو چنگ زد، اون باید چیکار میکرد؟!

صدای پدرش توی ذهنش اکو شد...
-تو باید یه وارث داشته باشی هوسوک! من بهت اجازه میدم با اون پسر بمونی ولی در صورتی که با یه دختر ازدواج کنی و بچه دار بشی شرکت خانوادگی ما نمیتونه بدون وارث و جانشین بمونه باید بعد از تو فرزند خونیت صاحب شرکت بشه...

پسر درمونده موهاش رو کشید و با چشمایی که خیلی سریع پر و خالی میشدن به پرده های کشیده شده اتاقش نگاه کرد
توی ذهنش فقط یه سوال میپیچید
اون باید چیکار میکرد؟ اون چجوری میتونست با وجود یونگی ازدواج کنه؟ از اون بدتر چجوری باید با اون دختر رابطه برقرار میکرد که صاحب بچه بشه؟ اون هنوز بچه بود هیجده سال بیشتر نداشت این کار ها در حقش ظلم نبود؟

این کار اصلا شدنی بود؟ پدرش به فکر پسرش بود اصلا؟
معلومه که هوسوک براش مهم نبود...
تنها چیزی که مهم بود میراث لعنتی خانوادگیشون بود
تا الان چندتا ازدواج اجباری به سر انجام رسیده بودن تا این شرکت سر پا بمونه؟

هوسوک لبشو گاز گرفت و به دو روز پیش فکر کرد
به اون شبی که همراه با معشوقش زیر بارون عشق بازی میکردن
درست بعد از اون حال خوبش با یونگی باید همچین ضد حالی میخورد؟

پسرک آشفته دستاشو از بین موهاش بیرون کشید و دور زانو هاش حلقه کرد...
چجوری باید موضوع رو به یونگی میگفت؟
حال خودش به درک، چجوری باید چهره ناراحت و شکست خورده کسی که دوسش داشت رو میدید؟

هوسوک دستشو به صورتش کشید و اشک هاشو پاک کرد
برای بار هزارم از اینکه سولمیت یونگی بود متاسف شد، اون واقعا جفت خوب و مناسبی براش نبود
یونگی الان باید بی دغدغه و توی آرامش با جفتش وقت میگذروند،
این زندگی لایقش نبود...

یونگی دستی به صورتش کشید و نگاهشو از مستند حیوانات توی تلوزیون گرفت
واقعا خودشو درک نمیکرد که چرا نشسته و با جین داره به میمون هایی که در حال خمیازه کشیدن هستن نگاه میکنه

آهی کشید و به ساعتش نگاه کرد
با حس بدی که به دلش افتاده بود دستاشو مشت کرد و کلافه گفت:
-هیونگ حس بدی دارم!
جین نیم نگاهی بهش انداخت و تکه سیبی که خورد کرده بود رو توی دهنش انداخت
-چرا؟ چیشده؟
-نمیدونم هیونگ حس میکنم زندگی قراره بزنه تو پَرم هرچند الانم زده!

جین بشقاب میوه رو کنار گذاشت و گفت:
-میخوای بری پیش هوسوک؟ از دیروز پیشش نبودی شاید بخاطر اونه، برو پیشش آروم میشی!
یونگی سری تکون داد
-حق با توعه یکمی نگرانم، میرم پیشش!

یونگی از روی مبل بلند شد و بعد از قدمی که برداشت بلافاصله با سوزش کف دستش ایستاد
این تنها یه معنی میداد...
نگاهشو به کف دستش داد رد قرمز روی دستش بعد از چند ثانیه محو شد
و این یونگی بود که به طرف بالکن میدوید...

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉDonde viven las historias. Descúbrelo ahora