𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏

975 217 73
                                    

با تقه ای که به در اتاقش خورد چشماش رو باز کرد و خواب آلود به سمت در اتاقش حرکت کرد و بازش کرد با ندیدن کسی پشت در فوشی به اون شخص داد و در اتاقشو بست نگاهش به زمین خورد و توجهش به کاغذ زیر پاش جلب شد ابرویی بالا انداخت و تیکه کاغذ کوچیکی که روی زمین بود رو برداشت و تاشو باز کرد

"یونگی اون کسی که تو فکرشو میکنی نیست اگه میخوای حقیقت رو بدونی دوازده شب تنها بیا پشت بوم"
هوسوک با بهت به نوشته های روی کاغذ نگاه کرد منظورش چی بود؟
یعنی چی یونگی...
یعنی امکان داشت یونگی شخص بدی باشه و در حال بازی دادنش باشه؟!

دستشو توی هوا تکون داد
امکان نداشت اصلا بازی دادن هوسوک چه نفعی میتونست برای یونگی داشته باشه؟
با یادآوری خاطراتی که دیروز ساخته بودن و حس خوب بغل گرم یونگی فکر های بد ذهنش پاک شدن
تیکه کاغذ رو روی میز مطالعه اش رها کرد و روی تختش نشست

کی داشت اذییتش میکرد؟ توی این مدتی که گذشته بود چند باری از دست اون اکیپ متلک شنیده بود ولی همشون حرفای چرت و پرت بودن و تهدیدی براش نداشتن
حتی الان نمیتونست حدس بزنه کار کی میتونه باشه!

نفسشو فوت کرد و با نگاه کردن به ساعت بیخیال دوش صبگاهیش شد و آماده شد برای رفتن به کلاساش...
کل اون روز رو تا شب هوسوک هزار بار بخاطر کنجکاویش مرد و زنده شد و حتی توجهی به یونگی و بقیه نداشت و مطمئن بود همشون فهمیدن امروز هوسوک یه چیزیش هست هوسوک حتی وقتی مریض و بد حال هم بود همیشه کنار دوستاش شاد و پر انرژی رفتار میکرد ولی امروز انرژی این کار رو نداشت!

فکر اینکه حرفای اون شخص واقعیت داشته باشه عذابش میداد
سری تکون داد و از روی تختش بلند شد و تصمیم گرفت برای وقت کشی به حموم بره تا ساعت زودتر دوازده بشه
بعد از اینکه تقریبا خودشو توی حموم سابید و با فکرای جورواجور مغزشو به فاک داد از حموم بیرون اومد و به ساعت که ده دقیقه به دوازده رو نشون میداد نگاه کرد و سریع لباس هاشو پوشید و بدون اینکه موهاش رو خشک کنه از اتاقش خارج شد

با عجله پله هارو بالا رفت و بعد از تموم شدن پله ها به پشت بوم رسید و در آهنیشو آروم باز کرد و پاشو روی زمین کوچیکی که وجود داشت گذاشت سقف مدرسه به صورت شیب دار و شیروانی بود و فقط چند متر زمین صاف وجود داشت

همین که وارد شد پسری با لباس های تیره منتظرش بود و با برگشتنش هوسوک متعجب تر از کل عمرش به آرومی گفت:
-پارک جیمین؟!
جیمین دانش آموز جدیدی بود که یه ماه به این مدرسه اومده بود هوسوک خیلی باهاش برخورد نداشت اون پسر آروم و باهوشی بود ولی ندیده بود با کسی در ارتباط باشه
جیمین پسر کیوت و خوشگلی بود و دخترای اروپایی مدرسه بدون توجه به نژاد شرقی جیمین روش کراش داشتن!
(محض رضای فاک من مامانم از جیمین خوشش میاد:"])

جیمین بعد مدتی سکوت حرف زد
-خوشحالم اومدی هوسوک! انتظار نداشتم بیای ولی فکر کنم از چیزی که فکرشو میکردم بیشتر به یونگی اهمیت میدی!
هوسوک آب دهنش رو قورت داد و پرسید
-تو چی میدونی؟
جیمین از لبه کوتاه پشت بوم فاصله گرفت و نزدیک هوسوک شد

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉOù les histoires vivent. Découvrez maintenant