𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟕

736 152 101
                                    

یونگی و هوسوک همراه جین و نامجون از غذا خوری بیرون اومدن و توی لابی وایسادن
یونگی دستشو روی کمر هوسوک گذاشته بود و مالکیتشو به همه نشون میداد

و هوسوک؟ اون عاشق این حس مالکیت بود!
-دلم نمیخواد بریم سر کلاس!
یونگی گفت و آهی از خستگی و کلافگی کشید، اون الان باید همراه هوسوک خونه میبود و کنار شومینه مینشست و هوسوکو بین پاهاش و توی آغوشش قفل میکرد

هوسوک به چهره گرفته یونگی نگاه کرد و ریز خندید
ولی خنده هاش با دیدن شخص آشنایی که با چهره ای جدی به سمتش میومد قطع شد و رنگ تعجب و کمی اضطراب روی چهره اش نشست

-بابا...
با صدای آرومی گفت و از گوشه چشم به مدیر مدرسه که کنار پدرش ایستاده بود نگاه کرد
-وسایلت رو جمع کن دیگه اینجا نمی مونی!
هوسوک شوکه تکونی خورد و با بهت گفت:
-چی؟ من که هنوز درسم تموم نشده، اصلا منظورت چیه؟

پدرش اخمی کرد و با خونسردی گفت:
-همین که گفتم سریع باش دیگه نمیخوام پسرم بین آدم های همجنسگرا باشه!
بعد از تموم شدن حرفش نگاه بدی به یونگی که تخس و اخمو پشت هوسوک ایستاده بود انداخت

ماجرا زمانی جالب شد که جیمین از پشت نزدیک شد و با پوزخند به صحنه رو به روش نگاه کرد
هوسوک با دهن باز به جیمین و یونگی با خشم بهش نگاه میکرد

خیلی ناگهانی دمای بدن هوسوک بالا رفت و پاشو زمین کوبید
-من با تو هیچ قبرستونی نمیام!
صدای بلند هوسوک توی فضای لابی پیچید و توجه تعداد کمی از دانش آموز هارو که اونجا حضور داشتن جلب کرد

هوسوک با خشم و جرعتی که معلوم نبود از کجا اومده همین الان سر پدرش فریاد زده بود
آقای جانگ مرد خونسردی بود ولی این اولین باری بود که پسر ساکت و آرومش با بی شرمی سرش فریاد میزد

عصبانیت به وجود آقای جانگ تزریق شد و صدای سیلی محکمی که به صورت تک پسرش زده بود توی گوش همه پیچید
صورت هوسوک به سمت راست کج شده بود و گونه سفیدش سرخ شده بود
جین و نامجون با بهت به اتفاقی که افتاده بود نگاه میکردن، ناراحتی و عصبانیت رو به راحتی میشد از روی چهرشون خوند هرچی هم که بود هوسوک برای اونا خیلی عزیز بود!

یونگی که میتونست درد هوسوک رو حس کنه از خشم و عصبانیت قدمی به جلو برداشت ولی با دست جین که روی شونه اش نشست متوقف شد

هوسوک چشماشو روی هم فشرد بخاطر حس خشم و عصبانیت تند تند نفس میکشید و قفسه سینه اش به طرز وحشتناکی سریع بالا پایین میشد

بدنش بر خلاف درونش یخ کرده بود و دستاش میلرزید
از اینجا رفتن هوسوک برابر بود با ندیدن یونگی و بقیه دوستاش و هوسوک اینو نمیخواست!
اون نمیتونست از یونگی دور بشه اونم وقتی که تازه چند روز بود باهم بودن و کلی هم وابسته هم شده بودن این برای هوسوک بی عدالتی بود ولی پدر اون اهمیتی به این چیزا نمیداد
هوسوک انتظار نداشت پدرشو اینجا ببینه و انتظار این برخورد هم نداشت

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉDonde viven las historias. Descúbrelo ahora