𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔

795 158 98
                                    

صبح روز بعد یونگی زودتر از هوسوک بیدار شد تقریبا یک ساعت مونده بود به زنگ ساعت هوسوک که بیدار شد، چشم هاش به روی زیبای الهه اش باز شده بود و لبخند به لبش آورده بود

اون پسر کوچولوی زیبا آروم خوابیده بود و نفس های گرمش به سینه یونگی میخورد و تنش رو داغ تر میکرد

عطر موهای پسر توی بغلش رو به ریه هاش کشید و بعد از گرفتن آرامش از جفتش
خودش رو آروم از زیر سر هوسوک بیرون کشید و با احتیاط پتو رو تا شونه هاش بالا کشید.
دستشو روی موهای نرم هوسوک کشید و روش خم شد، آروم ولی با عشق پیشونیش رو بوسید و مکث طولانی ای کرد...

وقتی قلبش رضایت داد لب هاش رو از پوست هوسوک فاصله داد و ازش دور شد به سمت میز هوسوک رفت و روی تیکه کاغذ سبز رنگی چند جمله کوتاه نوشت و کنار ساعت هوسوک روی پا تختی گذاشت

به سمت کمد گوشه اتاق هوسوک پا تند کرد و درشو باز کرد و بعد عطر هوسوک و رنگ های مختلف و قشنگ لباس هاش بودن که بهش هجوم آوردن

برعکس خودش که رنگ های تیره و بی روح دوست داشت هوسوک عاشق رنگ های روشن و پر رنگ بود رنگایی که بوی زندگی میدادن
با دیدن رنگ آبی دستشو سمت بافت گشاد برد و همراه شلوار جین آبی پر رنگی ستش کرد

با رضایت قلبی و اطمینان اینکه هوسوک توی این لباس زیبا و خواستنی میشه اونارو روی صندلی گذاشت

برای بار آخر به هوسوک نگاه کرد، تپش های قلبش وحشیانه بالا رفت
فقد با نگاه کردن به هوسوک این اتفاق میوفتاد...
دستش رو روی سینه اش گذاشت چی داشت به سرش میومد؟
این انسان فانی چه بلایی سر خودش و قلبش آورده بود؟

نفس عمیقی کشید و بی سر و صدا از اتاق هوسوک خارج شد و با بستن در بوی عطر تن هوسوک که تمام وجودشو گرفته بود قطع شد...

با زنگ خوردن ساعتش دستشو بلند کرد و روی ساعتش کوبید و صداشو قطع کرد
دستش آروم سر خورد و کنار ساعتش افتاد با لمس کردن سطح کاغذی که کنار ساعتش بود اونو از روی میز برداشت و جلوی چشمای نیمه بازش گرفت

"آسمون من وقتی روشن میشه که وجود تو درونش بدرخشه...
خورشید کوچولوی من صبحت بخیر، لباس هاتو بپوش و سرحال به غذاخوری برو و منتظرم باش دوست دارم."

هوسوک لبخندی زد و توی دلش کلی هوسوک کوچولو شروع به دویدن کردن
(پیام بازرگانی: یاد باب اسفنجی کوچولو های تو مغز باب افتادم...)

آروم تن خستشو بلند کرد و روی تخت نرمش نشست دستاشو باز کرد و بدنشو کشید و باعث شد خوابش بپره و سرحال بشه، با چند بار باز دم کردن هوای ریه هاشو تمیز کرد و دستی به صورتش کشید

از روی تختش پایین اومد و با وسواس شروع به مرتب کردن تختش کرد و وقتی که راضی شد به سرویس رفت و بعد از انجان کارش صورت خسته و خوابالوش رو با آب سرد شست و بعد زدن کرم به صورتش چند بار به صورتش ضربه زد و از سرویس خارج شد

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉWo Geschichten leben. Entdecke jetzt