𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕

1K 249 16
                                    

هوسوک دست از نگاه کردن اون دوتا زوج عاشق برداشت و خیره شد به پسر مشکی پوشی که از فاصله دوری بهش خیره بود اون پسر حس عجیبی بهش میداد حس امنیت داشت براش!
اون حتی نمیشناختش ولی عجیب بود که همچین حسی بهش میداد
با صدای تهیونگ نگاهشو از پسر گرفت و به تهیونگ نگاه کرد

-هیونگ حواست کجاست؟
-راستش...
سرشو چرخوند و به پسر که در حال دور شدن بود نگاه کرد و با سر اشاره ای بهش کرد
تهیونگ و جونگکوک کنجکاو به دور شدن یونگی نگاه کردن
هوسوک ادامه داد:
-اون خیلی عجیب بهم خیره میشه... اما با این همه عجیب بودنش بهم حس امنیت میده انگار قلبم اونو میشناسه!

جونگکوک هومی گفت و توی فکر فرو رفت
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت:
-بنظرم پسر آروم و بی دردسری میاد چرا باهاش دوست نمیشی هیونگ؟ خوشگلم هست!
-هی!
جونگکوک گفت و با آرنجش به پهلوی تهیونگ زد
تهیونگ خندید و جونگکوک رو توی بغلش کشید و موهاشو بهم ریخت

-تو تنها فرشته منی جونگکوکا انقدر حسود نباش یادت نیس کم مونده بود بخاطر ابراز علاقه تو به اون پسره نامجون جونمو از دست بدم؟!
جونگکوک تخس جواب داد:
-من اونو به چشم هیونگم میبینم تهیونگا هیچکس جای تو رو برام نمیگیره!

هوسوک تمام مدتی که دوتا پسر در حال بحث بودن توی فکر بود و به پیشنهاد تهیونگ فکر میکرد
شاید ایده خوبی بود اون بجز تهیونگ و جونگکوک دوستی نداشت و تازه تونسته بود ارتباط برقرار کنه شاید بد نبود که به یونگی نزدیک بشه هرچند نمیدونست حسی که به اون داره حس دوستیه یا چیز دیگه اما هر چیزی که بود هوسوک رو به سمت یونگی میکشید و وادارش میکرد بهش نزدیک بشه

توی یک لحظه تصمیمشو گرفت که با پیشنهاد دوستی بهش نزدیک بشه
سرشو تکون داد و به تهیونگ و جونگکوک که هنوز در حال بحث بودن خیره شد

-ولی تو بهم گفتی من زشتم و اون پسره اسکلت برقی زشت خوشگله!
جونگکوک موهای تهیونگ رو میکشید و گله میکرد
تهیونگ با بدبختی و گریه سعی داشت موهاشو از دست بانی وحشیش نجات بده ولی ناکام مونده بود
-جونگکوکا این ماجرا برای دو سال پیشه!
-هرچی! تو به من گفتی زشتم تهیونگ حقته کچلت کنم؟!
جونگکوک سرشو چرخوند و رو به هوسوک گفت:
-هیونگ حقش نیست؟

هوسوک لبخند کوچیکی زد و آروم دستاشو روی دستای مشت شده جونگکوک گذاشت و مشتاشو باز کرد
تهیونگ که موهاش نجات پیدا کرده بودن عقب رفت و سرشو ماساژ داد
-جونگکوکا تهیونگ رو ببخش همه لایق بخشیده شدن هستن تو مگه تهیونگ رو دوست نداری؟ پس چرا میخوای بهش آسیب بزنی؟ دوست داری آسیب ببینه؟

جونگکوک که از حرف های هوسوک و لحن آرومش آروم شده بود سرشو تکون داد و از تهیونگ معذرت خواهی کرد
تهیونگ هم بابت حرفش در گذشته عذر خواهی کرد

هوسوک خوشحال از این که صلح رو بین این دوتا زوج افسانه ای برقرار کرده بود لبخندی زد و دستاشو بهم کوبید
با نزدیک شدن شب و تاریکی آسمون به ساختمون مدرسه رفتن و بعد گفتن شب بخیر از هم جدا شدن و وارد اتاق هاشون شدن

هوسوک لباس هاشو عوض کرد و با تیشرت سفید و شلوار مشکی راحتش پشت میز نشست و تکالیفی که داشت رو انجام داد بعد تموم شدن کارش روتین شبانه اش رو انجام داد و زیر پتو روی تخت نرمش خزید و زود به خواب رفت...

طرفی دیگه یونگی منتظر بود تا هوسوک خوابش سنگین بشه و بعد گذشت نیم ساعت از پنجره باز وارد اتاق هوسوک شد و پایین تختش نشست و به چهره روشن هوسوک که توی تاریکی میدرخشید خیره شد

استخون ترقوه اش معلوم بود و رنگ سفید تیشرتش اون رو زیباتر کرده بود چتری های مشکیش روی پیشونیش ریخته بودن و چشمای کوچیکش بسته بود و مژه هاش سایه مینداختن روی گونه های برجسته ای که یونگی آرزو داشت لب هاش روشون قرار بگیره
یونگی با خودش فکر کرد هوسوک چه بلایی سرش آورده که همچین آرزویی داشت؟!

نگاهشو از بینی بی نقص هوسوک سر داد و روی لب های قشنگش ایستاد لبهاش کمی از هم فاصله داشتن و بدجور با رنگ سرخشون یونگی رو صدا میزدن...
یونگی سرشو تکون داد تا فکر هایی که توی ذهنش شکل میگرفت رو از بین ببره
نگاه آخرش رو به هوسوک انداخت و پتو رو روی نیمه دیگه وجودش مرتب کرد
آروم از پنجره خارج شد و با باز کردن بال های به رنگ شبش روی زمین کنار جین فرود اومد

جین نگاهشو از پنجره گرفت و به یونگی نگاه کرد
عمیقا میتونست یونگی رو درک کنه یونگی از سولمیتش دور بود سولمیت یونگی انسان بود نه فرشته و همین دلیلی بود برای آشفتگی یونگی چون میدونست حتی اگه سولمیتش رو هم داشته باشه روزی اونو از دست میده و این بدترین شکنجه برای یونگی بود...

جین با فکر اینکه سولمیتش نامجونه و مثل خودشه نفس آسوده ای کشید و به یونگی گفت:
-یونگی... خودتو اذیت نکن زیاد بهش فکر نکن هر چیزی پایانی داره!

-یونگی نگاه غمگینشو از زمین گرفت و به هیونگش نگاه کرد و گفت:
-هیونگ... بدون اینکه بخوام و بخواد داریم وابسته میشیم خودت خوب میدونی سولمیت ها قلباشون یکیه و عاشق همن بدون اینکه بخوایم برای همیم و من دارم یواش یواش عاشقش میشم بدون داشتنش بدون لمس کردنش و حالا اگه از دستش بدم چجوری به زندگی فلاکت بارم ادامه بدم؟
تو خودت میتونی بدون نامجون زندگی کنی؟ لحظه ای فکر کن جای من بودی چجوری نبود نیمه دیگه ات رو تحمل میکردی؟

جین نفسشو آهسته بیرون داد و یونگی رو به آغوش کشید
-میدونم یونگی ولی کاری از دست هیچکس بر نمیاد اون فانیه و آسیب پذیر حتی اگه از آسیب حفظش کنی گذر زمان اونو ازت میگیره!

یونگی از درد قلبش چنگی به کتف جین زد و خودش و شانسشو لعنت کرد اون نمیخواست هوسوک رو از دست بده هوسوک الهه یونگی بود از زمانی که هوسوک متولد شده بود تا به الان مراقبش بود بهش حس داشت، بهش احساس مسئولیت داشت چطور میتونست کسی رو که جلوی چشماش بزرگ شده کسی رو که روز به روز بهش وابسته تر میشد رو از دست بده؟ این چجوری سرنوشتی بود؟ این همون ذره ذره مردن بود که آدم ها راجبش میگفتن؟
این ذره ذره مردن یونگی رو عذاب میداد عذابی بدتر از این وجود داشت؟

یونگی میتونست از خنده های درخشان هوسوک که به تازگی میدید از چال هاش که تازه کشفشون کرده بود بگذره؟ قطعا نمیتونست...
اون تازه داشت بعد چندین سال هوسوک واقعی رو میدید...
•••
سوپ و مرگ...
وی از دست سوپ گویان به تنگ آمده...
خب سلام😃😹👋🏿
ووت یادت نره فرزندم باشد رستگار شوید!
پیس پیس🚶🏻‍♀️📿

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang