𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖

1K 239 32
                                    

یونگی برعکس روزای دیگه دپرس و بی حال روی میز غذاخوری پخش شده بود و منتظر اون دوتا زوج رو مخ بود تا بلاخره از هم دل بکنن و بیان پیشش

سرشو روی دستاش جا به جا کرد و از پنجره به بیرون خیره شد
با کشیده شدن صندلی روی زمین نفسشو فوت کرد و توی همون حالت موند
کمی بعد دستی توی موهاش حس کرد نقی زد و سرشو بلند کرد
-هیونگ به نعفته...

با دیدن چهره هوسوک که لبخند میزد و تقریبا چشماش تبدیل به دوتا خط شده بودن شوکه شد
انتظار همچین چیزی رو نداشت و توی یه لحظه بدنش یخ بست

-ببخشید نمیخواستم بدون اجازه به موهات دست بزنم فقط یه حسی بهم گفت خیلی نرمن نتونستم جلوی خودم رو بگیرم واقعا معذرت میخوام!
هوسوک با دیدن حالت یونگی شوکه و با اضطراب گفت و منتظر حرفی از جانب یونگی موند

یونگی به خودش اومد و آب دهنش رو قورت داد و با خنده مسخره ای گفت:
-آه اشکالی نداره من خوشم میاد!
هوسوک با دیدن خنده بامزه یونگی که به چهره و استایل سردش روشنایی میداد خندید

-من هوسوکم میخواستم... راستش...
هوسوک با استرس و خجالت انگشتای باریکشو توی هم گره میزد و دوباره از هم بازشون میکرد برای اون درخواست دوستی دادن سخت بود چون اولین بارش بود این کارو انجام میداد

با حس دست گرمی روی دستای کوچیک و سردش سرشو بالا آورد و به چهره آروم یونگی نگاه کرد
هیچی نمیتونست از صورتش بخونه و این گیجش کرده بود
یونگی که درموندگی سولمیتش رو حس کرده بود میخواست کمکش کنه

-راحت باش هوسوک نفس عمیق بکش و حرفت رو بزن من بهت گوش میکنم!
هوسوک به قلب مهربون یونگی که بر خلاف ظاهر سردش گرم بود پی برد و خیره توی دوتا تیله مشکی که توی چشماش زوم شده بودن گفت:
-میشه دوست باشیم؟!
یونگی آروم سرشو تکون داد و جواب داد:
-معلومه که میتونیم دوست باشیم هوسوک خوشحال میشم با همچین پسر کیوتی دوست باشم و وقت بگذرونم!

-هی من کیوت نیستم!
هوسوک اخم بامزه ای کرد و گفت
یونگی درخواست قلبش رو که فریاد میزد و میگفت اون جسم کوچیک روبه روتو توی بغلت بگیر و بچلون نادیده گرفت و گفت:
-تو خیلی هم کیوتی مگه کیوت بودن بده؟
هوسوک نگاهشو از یونگی گرفت و گفت:
-تو هم یه پسر بد زشتی!
یونگی آستین های پیرهن مشکیشو تا زد و گفت:
-من که خیلی دوست دارم پسر بدی باشم!

هوسوک حرف یونگی رو نادیده گرفت چون حواسش پرت شده بود و مشغول دیدن تتویی بود که نصفه دیده میشد و روی ساعد دست یونگی خودنمایی میکرد
بی اراده دست یونگی رو گرفت و انگشتاش رو روی پر های بالی که تتو شده بود کشید و آروم زیر لب گفت:
-من پسرای بد رو دوست دارم...

یونگی سعی کرد تپش قلبش رو کنترل کنه و برای حواس پرتی خودش از چهره هوسوک که محو تتوش شده بود و لمس انگشتای باریک و قشنگش گفت:
-دوست داری ببینیش؟

𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧 ˢᵒᵖᵉOnde histórias criam vida. Descubra agora