Fawnlock!

368 33 23
                                    

فان/فاون(faun): موجودی با بالاتنه‌ی انسان ولی پایین تنه‌ی دوپای بز دم، گوش و شاخ های گوزن یا بز.
~
موجود خیره‌کننده‌ی روبه‌روی سرباز خسته و مجروح، تمام خستگی و بیچارگی‌شو از یادش برد.
فرار کردن یه عمل دنیوی و کفر به چشمش میومد در مقابل یه همچین مخلوق خارق‌العاده و مقدسی. به یک آن تمام وجودش فقط میخواست ترسو از نگاه اون موجود فوق‌العاده پاک کنه.

جان به خودش لعنت فرستاد. قطعا یه مرد زخمی و خونی و کثیف، در حال فرار و نفس‌نفس زنان باعث نمیشد اون موجود کمتر وحشت کنه. ای کاش کمتر ترسناک و... انسان به نظر میرسید.

اما چیزی که شرلوکو ترسوند وجود یه انسان نبود، بلکه دیده شدنش توسط اون انسان بود.

نباید اینطور میشد. انسان ها نباید فان هارو میدیدن. انسان‌های حریص نباید چشمشون با راز‌های جنگل میخورد. با دیدن خون روی شونه‌ی مرد تمام اتفاقات وحشتناکی که میتونست به خاطر دیده شدنش بیوفته ذهنش رو درگیر کرد. همونجا بین فضای باز درختا وایساد و بی هیچ حجابی جلوی انسان کُپ کرد. تمام کارهایی که فقط یه انسان حریص میتونست باعثشون بشه تنش رو لرزوندند.

اما چشمای جان انگار با چیزی غیر از حرص به شرلوک خیره بودن. نگاه تحسین آمیزی که خیلی کم پیش میومد نسیب فان بشه. چرا یه انسان باید اینطوری بهش خیره میشد؟ حتی اعضای قبیله‌ی خودش یا حتی هیچکدوم از جک و جونورایی که میشناختنش هیچوقت اینطوری نگاهش نکرده بودند.

هرچی که بود، باعث شد وقتی صدای داد و فریاد و قدم‌های پر عجله‌ی انسان‌های دیگه‌رو شنید که نزدیک میشن، وقتی چشمای هراسون انسان زخمی رو دید که متوجه حضور تعقیب کننده هاش میشه و چشماش دوباره و این بار پر حسرت روش میشینن، قدم‌های کشیده‌شو ناخوداگاه بکشه سمت جان.

بدون اینکه بدونه چیکار داره میکنه، بعد از سالها تسلیم غریزه‌ی سمجش شد و گذاشت اون کنترلو دست بگیره.

باید از دست انسان فرار میکرد. باید پنهان میشد و از دردسر دنیای انسانها دور میموند. باید قوانین رو رعایت میکرد. اما چیزی فراتر از قوانین بهش میگفت جانو نجات بده. شاید شیفته‌ی نگاه گرمی شده بود که خیلی کم دریافتش میکرد. وقت نداشت کشف کنه چه خبر بود.

با وجود هراسی که شرلوکو در بر گرفته بود، با لذت از نزدیکیِ صاحب اون چشمای دوست‌داشتنی، از خطر دور شد.

ولی قدم‌های انسانی و ضعیف مرد یارای پریدن و دویدن بین درختای لاغر و درهمِ جنگل و برگا و ریشه‌های روی زمین نبودن.

شرلوک بی معطلی اونو روی کولش سوار کردو به سرعت و مهارت از صدای فریاد بقیه‌ی انسان‌ها دور شد.

خیلی سریع، ناآرومی و ناامنی با سکوت دلپذیر جنگل و باد خنک رو صورت دو نفر جایگزین شد.

Kisses of TouchesWhere stories live. Discover now