نیمه‌ی پیدا شده

188 33 22
                                    

/
درآمدی بر نیمه‌ی گمشده
\

هیچکس نمیدونه چطور، چه موقع، چرا و با چه نشونه‌ای. نه حتی شرلوک هلمز. بعضیا حتی بهش اعتقاد هم ندارن. اما صرف نظر از رنگ پوست و محتویات مغز، به همون اندازه که قلبِ همه میتپه و روح در بدن دارن، یک روح هم خارج از بدن دارن.

شرلوک جزو دسته‌ایه که به نیمه‌ی گمشده اعتقاد داره. شرط عقل احتیاطه. و شرلوک هلمز همه‌ی محتملات رو در نظر میگیره.

اما لعنت بهش!
در نظر داشتن یه احتمال خیلی بعید در ذهن خیلی فرق داره با دیدن مدرک محکم اون احتمال که با عصا وارد آزمایشگاهت میشه.

از همون اول میدونست که جان هم متوجه چیزی شده. اما به نظر میومد نمیدونه قضیه چیه. به نظر نمیومد جان از معتقدهای این محفل باشه.
اما شرلوک بود؛ و از همین استفاده کرد تا موضوعو مخفی نگه داره.

قرار بود چند روز بعد موضوعو پیش بکشه و تکلیفو مشخص کنه. مخصوصا که جان تو روز اول به همون راحتی ینفرو براش کشت.
اما متاسفانه چند روز شرلوک اونقدر طول کشید که بارها و بارها از نگفتن پشمیون شد.

یکروز. بالاخره صبرش سر اومد.
چند سال گذشته بود. بیشتر از ملاقات با مرگ، از نگفتن چیزایی که قصد داشت بگه احساس سنگینی میکرد.
پشت در اتاق جان وایساده بود و فکر میکرد چی باعث شد اینهمه سال صبر کنه؟ شاید اینکه تو روز اول، تو کمتر از ۲۴ ساعت، چنان رابطه‌ای بینشون شکل گرفت که شرلوک از ترس از دست دادنش دهنشو بسته نگه داشت.
چی باعث شد بعد از اینهمه سال حالا تصمیم بگیره دهنشو باز کنه؟ شاید اینکه بیشتر از تعداد معمول برچسب نیکوتین زده بود. و حوصله‌ش سر رفته بود.

دوباره با خودش همه‌چیزو مرور کرد.
میدونست چون حوصله‌ش سر رفته بود ممکن بود رابطه‌ی چندین و چند ساله‌شو با تنها و صمیمی‌ترین دوستش خراب کنه.
به در چوبی نگاه کرد و فکر کرد.
نفس عمیقی کشید و در زد.
" جان. منم."

جان انگار روی تخت دراز کشیده بود. صدای پاهاشو شنید که از وسط اتاق به در نزدیک شدن.
" چیزی شده؟"
جان درو باز کرد و شرلوک جانو با پیژامه و موهای به هم ریخته و بدون هیچ پیراهنی دید.
شرلوک اخم کرد.
" ساعت چنده؟"

ایندفعه جان اخم.
" اومدی اینو بپرسی؟! من خواب بودم شرلوک!"

شرلوک نگاهی به چشمای نیمه باز و موهای جان کرد.
" آره خودم دارم میبینم. ولی من پرسیدم ساعت چنده."

جان با ناباوری به شرلوک نگاه کرد، بلا تکلیف تو هوای پشت سر شرلوک چشم چرخوند، بعد دستاشو بالا برد، تسلیم شد و برگشت تا ساعتو نگاه کنه.
" ساعت سه و نیم صبه. حالا اجازه دارم برم دوباره بگیرم بخوابم؟"

شرلوک زمان از دستش در رفته بود. این خوب نبود. اینکه این وقت صبح اومده بود با جان حرف بزنه و اونو از خواب بیدار کرده بود میتونست تاثیر منفی رو ذهنیت جان نسبت به موضوعی که میخواست پیش بکشه داشته باشه.
گلوشو صاف کرد و با سینه ستبر، به جلو قدم برداشت تا وارد اتاق جان شه.
" نه جان. یه چیزی هست که میخوام باهات در میون بزارم."

Kisses of TouchesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora