یکم نورمالیته

228 38 13
                                    

/
این یکی نرماله بمولا😂 فانتزی نیست😂⭐

چی میپسندید؟
\
خرید کردن با یک کارآگاه جامعه گریز  را به هیچکس جز جان واتسون پیشنهاد نمیکنیم. مخصوصا که بخواهید برای خرید حوله به نزدیک‌ترین فروشگاه بزرگ به ۲۲۱ب برید. میپرسید چرا؟
...

اول اینکه، صدای داد و بیدادتان هوا خواهد رفت...

شرلوک با مهارت مثال زدنی ۹ تا نَه را بدون وقفه و به سرعت زیر زبانش قِل داد. بعد اضافه ‌کرد:
"رنگ خیلی مهمه جان! رنگ‌ها تاثیر عمیقی رو روان آدم دارن. امکان نداره بزارم قرمز برداری. دلم نمیخواد از چیزی که هستی هم عنق‌تر و عصبانی‌تر بشی."

جان که دستش از حوله‌ی قرمز خالی شده بود یک حوله‌ی دیگر، ایندفعه آبی از قفسه بیرون کشید و به رزی نگاه کرد و اعتراض کرد:
"من عنقم؟ ببین کی داره اینو میگه! جناب هلمز فک نکن-"

رزی زیر لب خندید و چند قدم جلوتر بقیه‌ی طرح‌ها و رنگها را نگاه کرد و آن دو را با درگیری‌هایشان تنها گذاشت.

شرلوک که حرف جان را با کشیدن حوله‌ی آبی از دستش نصفه گذاشته بود دوباره گفت:
"آبی رو قبول دارم ولی نه به این تندی. آبی باعث آرامش روان و سکون روحه. ولی این آبی انقد تنده که بدتر اعصابتو بهم میریزه. و میدونی چی میشه وقتی چیزی که باید کارشو انجام بده برعکس وظیفه‌شو اعمال کنه؟"
حوله را روی یک قفسه‌ی دیگر بدون هیچ توجهی پرت کرد.
"فاجعه، جان! فاجعه میشه! اون آبی آسمانیه خوب به نظر میرسه."

دستش را بالا کشید و تقریبا از بالای سر جان، از یک قفسه‌ی مرتفع حوله‌ای بیرون کشید. بدون اینکه جان را در نظر بگیرد حوله را بین انگشتانش امتحان کرد و آنرا هم کنار گذاشت.

جان با بیحوصلگی توپید:
"مشکل اون دیگه چی بود؟"

شرلوک دست‌هایش را روی بقیه‌ی حوله‌ها کشید و چشمانش را سریع بین آنها پرواز داد.
"زیادی زبر بود. بیخود نبود اون بالا بود. از همون اول هم معلوم بود فروشگاه داغونیه. بهترین جنساشون همین دم دستیان. بهتر از خریدار تصادفی خریدار دیگه‌ای ندارن. مسخره‌ست. بریم یه فروشگاه دیگه."

جان از کوره در رفت.
"شرلوک ۴۰ دیقه‌ست بین همین دوتا ردیف حوله معطلمون کردی! بعد میگی از همون اول معلوم بود چیز بدرد بخوری نداره؟! خب چرا از اول نگفتی بریم یه فروشگاه دیگه؟"

شرلوک برگشت و به جان نگاه کرد. تقریبا با تعجب.
"میبینی جان! این بدخلقیت به خاطر بدسلیقگی‌ته. اگه یکم بیشتر به اینکه هر انتخابی چه تاثیر روت داره اهمیت بدی همه‌ی این مشکلات کوچیک و بزرگت مثلا همین خشونتت حل میشه."

جان لباشو رو هم فشار داد و دستهایش را مشت کرد. لبخند کوچکی زد تا تنش را در وجودش کم کند.

به رزی لبخندی زد و سعی کرد فریاد نزند.

اینجا دقیقا مرحله‌ایست که شما کنترل از کف داده و فریاد خواهید زد. چون هیچکس خویشتن‌داری جان را که طی جنگ و سالهای هم‌خانگی با شرلوک به دست آمده ندارد.

و دلیل دوم اینکه، اگر شما با شرلوک به خرید حوله بیایید جان فک شمارا به چندین تکه‌ی غیر طبیعی خورد میکند.
چون کاری که او کرد، و شما به هیچ وجه من‌الوجوه نباید بکنید، اگر فکتان را، دوست به جهنم، نیاز دارید، این است که...

وقتی دید رزی هم لبخند اورا آرام‌تر جواب داد، سر تکان داد و همزمان با چنگ زدن مچ شرلوک زیر لب گفت:
"ما الان برمیگردیم. چن لحظه."

شرلوک را با خودش کشید به یکی از قفسه‌های گوشه‌ی سالن کشید. این یکی حتی از قبلی هم تنگ‌تر بود.

"میبینی جان. دقیقا منظورم همین مشکلات خشونت آمیزه."

جان لبخند زد و جواب داد:
"من یه جا شنیدم بعد از مرحله‌ی کنترل خشم، که کار من ازش گذشته، مرحله‌ای هست به اسم تخلیه‌ی خشم. اتفاقا من یه فکری تو ذهنم هست که هم اعصابمو آروم میکنه هم تا یه مدت طولانی تورو ساکت میکنه."

چشم‌های شرلوک از مشت‌های جان که هر لحظه بالاتر میامدند بلند نمیشدند. ساکت ماند منتظر ضربه شد.

جان یقه‌ی کت مسخره‌ی شرلوک را گرفت و اورا به دیوار محصور آن ته کوبید.
شرلوک ناخودآگاه چشم‌هایش بسته شد و لحظه‌ی برخورد ضربه را از دست داد.

جان ناگهان بر خلاف انتظار شرلوک اورا از یقه‌ای که هنوز در مشت داشت پایین کشید و لبهایش را به مال او کوبید.

قبل از اینکه مغز شرلوک پردازش کند که چه اتفاقی افتاده، قلبش از جا پرید و دلش فوران کرد و از میان لبهایش بروز کرد.

ناله‌ی خفه‌ای بین لبهایشان کرد.
جان لبهایش‌را محکم تر به مال فشار داد و با چندبار تجدید بوسه لبهای شرلوک را کبود کرد.

شرلوک به اوج ضعفش مقابل جان رسید: ناله‌ی بلندتر و آزادانه‌ای کرد و به شانه‌ی جان چنگ انداخت. خوشحال بود که جان اورا به دیوار چسبانده بود.
وگرنه حالا باید روی جان تکیه میداد به جای دیوار.

جان خیلی زود بعد از چند بوسه‌ی محکم، و گاز گرفتن لب پایینی شرلوک عقب کشید و فروکش کردن خشمش را درونش حس کرد.

با رضایت خاطر عقب کشید و به دوست‌پسرش خیره شد که مثل همیشه وضع غیر قابل کنترلی گرفتارش کرده.

"دیدی؟ سکوت هم بعضی اوقات بهت میاد. مخصوصا اگه موقع خریدن حوله باشه."

شرلوک به جان خیره شد و نفس شکسته‌ای کشید.
"جان. تو یه دیکتاتور ِ سادیسمیِ با مشکلات کنترل خشمی. اوه و یه متجاوز!"

جان با لبخند ابرو بالا انداخت و گفت:
"من که عاشق اینجوری بودنم. تو نیستی؟"

نفسش را بیرون داد و نالید: "گاد معلومه که هستم..."

Kisses of TouchesWhere stories live. Discover now