fuck U! _or you~♡ :)

267 33 39
                                    

/
یه زمانی قبل از سقوط شرلوک
Sherlocks POV
\

"لعنت بهت!" ماگ خودشو برداشتم و سمت عکسش پرت کردم. لیوانش خورد شد ولی سر کاغذ هیچ بلایی نیومد.

حتی تصویر صورتش هم انگار مقدس بود! لعنت بهش! مثل یه آفت لعنتی بود! البته مردک بیچاره خودش هیچ گناهی نداشت. عیب از من بود که گذاشتم وارد خونه و ذهن و قلب و روحم بشه.

از همون اول نباید پیشنهاد همخونگی رو قبول میکردم. باید با کسی همخونه میشدم که نامزد داره و شغل تمام وقتش باعث میشه هیچوقت خونه نباشه.

نه یکی مثل جان که نه تو خونه بلکه بالای جسد هم که باشیم از کنارم جم نمیخوره.

"اَاَهههههه" فریاد زدم و سعی کردم انرژیمو زائدمو تخلیه کنم. نفس عمیقی کشیدم و با هر نشانه‌ای که میدیدم یه تیکه از جان میپرید تو ذهنم.

کنار هر چیزی از خودم یه چیزی هم از جان تو خونه بود. مغز لعنتیم زیادی رمز‌گذاری شده بود. هر چیزی که مربوط به جان میشد تو سرم کد احساسات رد میکرد.

چرا انقد کور بودم؟ باید یه سیستم هشدار تنظیم میکردم برای احساسات خوشآیند تو ذهنم. باید بیشتر دقت میکردم به همخونه‌م و خطراتش.

"لعنت!" تمام اتفاقاتی که در رابطه با پرونده ها افتاد اونقدر سرگرمم کردن که درگیر احساسات شدم. و حالا مطمئن نیستم بتونم جانو بکشم.

حتی نمیتونم با یه لیوان تصویر صورتشو خش بندازم. چه برسه به خودش. خودششش... جان! لعنت بهش!

خیلی دردسر بود! خیلی! چطور قرار بود کل قضیه رو درست کنم؟! خیلی بی احتیاطی و حواس پرتی کرده بودم و این عصبانیم میکرد و این عصبانیت تمرکزمو بهم میزد. ضربان قلبم هم بالا میرفت. موضوع اصلیِ مشکل جان بود و این تو وجودم هورمونا و شرطای لذت و آرامش بخشو به کار مینداخت. این بیشتر آشفته‌م میکرد.
و اونقدر قضیه ریشه دار و مشکل وار بود که نمیتونستم راهی انتخاب کنم که مشکلو حل کنم.

این فقط یه احساسات ساده و احمقانه‌ی بچگانه نبود. یه جور کراش یا علاقه‌ی تینیجری که بیشتر مردم اصرار دارن عشقه. من هیچ ملاک برتری تو ذهنم وجود نداره. نه هیچ چیزی که رو خودم تاثیری داشته باشه. بنابراین جان جاذبه‌ی جنسی نداره... ینی نداشت... لعنت بهش همین امروز فهمیدم که، فهمیدم که داره.
ولی مشکل جاذبه‌ی جنسی نیست.

مشکل احساس خوبی که بهم میده هم نیست. مطمئنم میتونم راحت از دست این احساسات خلاص شم. از شر تمام حس خوبی که بهم میده و وابستگی‌ها و احمقانه‌هاش. احساساتو راحت میشه پاک کرد.

مشکل دلیلیه که نمیخوام پاکشون کنم. مشکل وابستگی که به کل وجودش پیدا کردمه. حتی مطمئن نیستم اگه لازم شه، بتونم بکشمش. ینی... اگه بمیره احساساتم طغیان نکنن.
مطمئن نیستم اگه بتونم از احساسات و مشکلات و حواس پرتی‌های غیر ضروری اجتناب کنم.

Kisses of TouchesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora