U cant treat me as a doggy!

217 35 46
                                    

پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش، خانم هادسون به مناسبت تولد جان براشون کیک و یه بطری شراب درجه‌ی یک برد و از اون موقع چیزای زیادی بین دو هم‌خونه، همکار و بهترین دوست عوض شده.

جان حس میکرد که جنس طنابی که اونارو کنار هم نگه میداشت داره تغییر میکنه. انگار از آهن زنگ زده به یه طناب جادویی با طعم آبناب تغییر میکرد.

نمیدونست فقط به خاطر بوسه‌ای بود که مستانه از شرلوک هدیه گرفته بود یا شرلوک واقن شیرین‌تر شده بود.
هیچکدومشون هیچ حرفی از اون بوسه نزدن.
اما مشخصا جفتشون اونو به یاد داشتن. یا حداقل جان حس میکرد هردوشون طوری رفتار میکردن انگار اتفاق خوبی افتاده. بغیر از مست شدن البته.
یه بوسه‌ی کوتاه بود که انگار اشتباهی به جای گونه روی لب قرار گرفته بود. کوتاه بود. ولی به پر رنگی تارموهای شرلوک بود.

جان خزیدن لبخندی رو حس کرد. ولی جلوشو گرفت. شرلوک اگه میدید _که همیشه‌ی خدا همه‌چیزو میدید_ ممکن بود بفهمه چی تو سرشه.

" جااااان..."
شرلوک با وجود هیکلی که داشت مثل یه بچه‌ی کوچیک به راحتی رو کاناپه غلتید و نالید. بازم حوصله‌ش سر رفته بود. با اینکه چنتا پرونده‌ی درست و حسابی داشت اما با لجاجت همه‌رو نادیده میگرفت.

جان سعی کرد تمرکزشو روی روزنامه‌ش بذاره. این رفتارای جدیدی که از موقع تولد باهم داشتن برای جان مثل یه بازی بامزه بود.
میدونست که برای شرلوک هم هست. اینروزا انگار بیشتر سعی میکرد لبخندشو پنهان کنه. حس میکرد که هردوشون جدیدا لبخندای نزده‌ی بیشتری دارن.

" جان! ۵ دیقه‌ست که مدام میری جمله‌ی اول بندو میخونی. چرا روزنامه‌رو نمیذاری کنار و با خیال راحت فک نمیکنی؟ طوری کله‌تو فرو کردی تو کاغذ انگار داری صورتتو پنهان میکنی."
نگاهی به صفحه انداخت و دید حق با اونه. خیلی وقت بود مدام فقط جمله‌ی  حل پرونده‌ای دیگر توسط هلمز نابغه در شب تولدش  رو مرور میکرد و به اون شب فک میکرد.
نگاهی به کل صفحه انداخت، بعد تا کردش و گذاشتش رو میز.
دستاشو رو دسته‌های صندلیش گذاشت و بلند شد تا بره برای خودش چای درست کنه.
" جان. انقد منو با فک کردنت اذیت نکن. تو یه همچین روز خسته کننده‌ای اینکارت خیلی آزار دهنده‌ست."
جان توی کتری آب ریخت و گذاشت به جوش بیاد.

" گرگ برات دوتا پرونده فرستاد و سه‌تا مشتری و یه کارآگاه دیگه هم پرونده‌هایی آوردن که گفتی اگه ارزش بررسی داشت بهشون زنگ میزنی. چرا نمیری سراغ همونا؟ اینطوری روزتم دیگه خسته کننده نیست."
جان تو کابینتا دنبال ماگش گشت.

" ماگت اینجاست. من گفتم اگه ارزش بررسی داشته باشه. کاشف به عمل اومدن ندارن."

جان برگشت تو پذیرایی و وقتی ماگشو برداشت شرلوک داد زد که برای اونم چای بریزه.
همونطور که دنبال یه لیوان دیگه میگشت مخالفت کرد:
" چرا. ارزش بررسی داشتن. وگرنه نمیگفتی بهشون زنگ میزنی. جفتمون اینو خوب میدونیم. پس چرا وقتتو رو همونا نمیزاری تا منم یکم به طرز آزار دهنده‌ای فکر کنم؟"
شرلوک رو اون پرونده‌ها کار نمیکرد چون اونقدر ساده بودن که از خونه و تو چند دیقه میتونست حلشون کنه.
فقط قضیه این بود که اونطوری جان دیگه دم دستش نبود تا به خاطر هوشی که تو حل پرونده به خرج داده مورد توجه قرار بگیره.
شرلوک هم مثل هر نابغه‌ی دیگه‌ای نیاز به توجه داشت.

Kisses of TouchesWhere stories live. Discover now