ʍɛʀʍɛռ _ شاهدِ بوسه و ماهی لغزنده

291 42 20
                                    

مایکرافت واقعا نگران بود.
این کارهای عجیب و غریب برادرش ماه‌ها بود که ادامه داشت، رفتن به اسکله با یه بغل پر از کتاب و برگشتن با لباس و کتابای خیس و یه لبخند بزرگ که تا ساعت‌ها محو نمیشد.

حالا هم که چند ماهی میشد بشاش شده بود و هر روز بی قرارتر از قبل میشد.
مایکرافت نگران بود شرلوک بخواد فرار کنه. با یه معشوقه شاید...
این براش بد نامی میاورد.

باید یه کاری میکرد.

جلوی در اتاق شرلوک وایساد و در زد. شرلوک هیچوقت جواب نمیداد. پس بدون گرفتن هیچ جوابی درو باز کرد و داخل شد.

برادرش طبق معمول روی زمین دراز کشیده بود و یکی از اون کتابای احمقانه رو میخوند.
"برادر. لازمه باهات حرف بزنم."

"بعدا مایک. نمیبینی سرم شلوغه؟"

"لازمه باهات حرف بزنم شرلوک."

شرلوک سرشو بالا آورد.
"چیه؟"

"خودت میدونی چیه."

"فک کردم گفتی میخوای حرف بزنی."

"آره." جلوتر رفت و روی تخت شرلوک نشست. "درمورد غیبت‌هات توضیح میخوام."

شرلوک دوباره سرشو تو کتاب انداخت.
"فک نمیکنم به تو ربطی داشته باشه."

"این موضوع تو زندگی من تاثیر مستقیم داره. پس لازمه بدونم چی اونقدر مهمه که هر روز به خاطرش غیب میشی."

"آخی. بیچاره تو. اگه خیلی کنجکاوی خودت برو بگرد ببین چیه."

"شرلوک بازی درنیار. اگه موضوع درمورد یه معشوقه‌ست بهم بگو. یا اگه میخوای فرار کنی. یا هرچی. جلوتو نمیگیرم ولی لازمه بهم بگی."

"مایک ولم کن. از من چیزی عایدت نمیشه."
مایکرافت مکثی کرد. بعد از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و مثل همیشه درو بست. اما برخلاف همیشه کلیدشو درآورد، درو قفل کرد و گذاشت کلید همونجا بمونه. خوشحال بود اتاق شرلوک طبقه‌ی دومه.

به داد و فریادهای شرلوک اعتنایی نکرد. حتی مادر و پدرش هم توجه زیادی نشون ندادن؛ فقط با نگرانی سر تکون دادن. مایکرافت کت و چترشو برداشت و به سمت اسکله راه افتاد.
قبل از اینکه شرلوک برسه چند دقیقه‌ای وقت داشت. قدم‌های سریع و محکم برداشت و روی چوب خیس اسکله با پرس و جو دنبال جایی که شرلوک همیشه میرفت گشت.

باید خیلی میگشت تا مکان واقعی جایی که شرلوک همیشه میرفت رو پیدا کنه. وقتی موفق نشد محل ملاقاتشو بین صخره‌ها پیدا کنه_ قابل انتظار هم بود، چون دنبال یه سر پناه دنج برای ملاقات یه زن و مردو داشت نه یه صخره به دریا برای دیدن یه پری دریایی_ بین یکی از شکافهای بزرگ سیاه رنگی که مطمئن بود سر راه شرلوکه پنهان شد و منتظر موند.

Kisses of TouchesWhere stories live. Discover now