" نرسیدیم هنوز؟"
پسربچهی لجوج و بیحوصله تو صندلیش جابهجا شد و به مامانش خیره موند.
بعد از ترافیک تو لندن، راه طولانی و حوصله سربر خستهش کرده بود.زن جوان دستاشو دور فرمون جابهجا کرد. چشمش به افق ابری و حواسش به پسر کوچیکش بود.
پیشنهاد داد:
" چرا یکم نمیخوابی تا برسیم؟ نزدیک که شدیم بیدارت میکنم."اما فرگوس نمیتونست ریسک از دست دادن منظرهی خونهی هلمزهارو فقط به خاطر خوابیدن از دست بده. حتما باید وقتی هیکل دوتا پاپاهاش از دور، با پس زمینهی خونهی بزرگ و کندوهاشون معلوم میشد اونجا میبود و منظرهرو هر متری که نزدیکتر میشدن با چشماش میمکید.
پس گفت:
" نه بیدار میمونم. یکم سریعتر برو دیگه."به نظر نمیومد اما ماشین همین الانشم خیلی سریع داشت میرفت.
رزی غرغر زد و یکم بیشتر پاشو به گاز فشار داد.سرعت زیادی نگرفتن. فرگوس ۸ بار دیگه این گفت و گو رو تکرار کرد تا اینکه منظرهی دوستداشتنیش معلوم شد. اما باعث نشد سرعت ماشین بیشتر بشه.
در نهایت ماشین جلوی خونهی قدیمی و بزرگ نگه داشت و پسرک از ماشین پرید بیرون و شروع به دویدن کرد.
" شرلوک! جان!"شرلوک با خوشحالی جلو رفت فرگوس رو محکم بغل و بلند کرد. اما بعد از یکم ورجه وورجه کردن به اوف و هوف کردن و افتاد. شاید آدم اول متعجب میشد که مردی با این موهای سفید و چین و چروک چطوری انقد میتونه ورجه وورجه کنه. ولی شرلوک هم یه محدودیتهایی داشت.
" درود بر مرد جوان لندنی! چقد سنگین شدی!"
رزی با خنده به شرلوک و جان نگاه کرد و کیفشو از ماشین برداشت.
جلوتر رفت و برای جفتشون سر تکون داد." سلام جان. سلام شرلوک."
جان با دو مروارید درخشان برای دخترش سر تکون داد و نزدیک رفت. رزی رو محکم بغل کرد و گونهشو بوسید.
" خیلی خوشحالم که اومدید."رو کرد سمت شرلوک و غرغر کرد.
"جناب هلمز اگه اونقد زور داری که یه مرد ۱۱ ساله رو بغل کنی، نگهش دار برای کندوهات!"
شرلوک و جان دقیقا مثل دوتا پیرمرد غرغرو و دوتا دوست از دوران جوونی برای هم مونده بودن.شرلوک از خدا خواسته پسرو زمین گذاشت و مثل ماهیگیری که تموم روز خم شده و مشغول کار بوده، کمر صاف کرد و دستاشو رو کمرش گذاشت.
" رزی. امیدوارم به توصیهم گوش کرده باشید و از کیکای مایکرافت برنداشته باشید. خودتون که میدونید چقد کالری داره."رزی شیطنتی که همیشه از درونش میجوشید رو به یک تای ابرو و لبخند مبارزه طلبانه بدل کرد.
" و از کی تاحالا تو به کالری اهمیت میدی؟"مثل جان، رزی هم همیشه مچشو نه تو منطق و گزارههاش، بلکه تو شخصیتش میگرفت.
شرلوک خوشحال بود که رزی انقد شبیه جان بود و حالا هم جانو تو زندگیش داشت و هم کپیشو. ولی حسودیش میشد که حالا جانش تک و فقط برای خودش نیست.
YOU ARE READING
Kisses of Touches
Fanfictionاین یکیو برای خاموش و سایلنت کردن مغزم تا دوسال، بعد کنکور فاکی، از وانشات های در هم ریخته و افکار شبانگاهی پر میکنم. برای اینکه زیاد وقتگیر نباشه و فقط فانتزی هام تراوش کنن بیرون وانشاتهایی از جانلوک مینویسم. 🌧آپدیت نامنظم 🌧حاوی هر چی تو ذهنم ب...