- نه گرگ. دارم بهت میگم! اونطور که تو فک میکنی نیست! شرلوک آدم باهوشیه اما دغل باز نیست.
- مگه تو خودت نگفتی وانمود کرد تو دوست چندین و چندسالشی؟ اینم دروغ به حساب میاد. به پدر و مادر خودش دروغ گفت! چرا ازش دفاع میکنی؟
جان لباشو چفت کرد و سعی کرد جملهای پیدا کنه تا حسشو توصیف کنه. ولی اگه تمام دنیارو هم وقت داشت، نه میتونست نه میخواست چیزی که تو سینهش داره رو توصیف کنه.
گرگ وقتی سکوت جانو دید نزدیکش رفت و دستی رو شونهش گذاشت.
- میدونم چه حسی داری جان. ولی نباید بزاری این حس من
عقلتو ازت بگیره. شاید آدما اولش جالب باشن، ولی در آخر همیشه فقط همهچیو خراب میکنن. نزار اون آدم گولت بزنه، جان.با این روندی که گفت و گوشون داشت پیش میگرفت احتمالا نمیتونست چیزی که میخواستو به گرگ بگه. طوری که این بازرس درمقابل کل موضوع جبه گرفته بود باعث دلسردی جان میشد.
جان فقط گفته بود انسانیو ملاقات کرده که فک میکنه میتونه بهش اعتماد کنه و گرگ براش کلی حرف پشت هم چیده بود که چرای نباید چنین کاری کنه.
نمیتونست گرگو سرزنش کنه.
خودشم تا قبل از ملاقات با شرلوک نظر مساعدی دربارهی آدمای زمینی نداشت.با این غرغرای پری خاکستری عزیز، جان نمیتونست بهش بگه با شرلوک جفت شده. دلسرد کننده بود که نمیتونست این حرفو حتی به دوستش بزنه. حس تنهایی بهش دست میداد.
حتی مایکرافت هم این حقیقتو قبول کرده بود.
اما گرگ...
برای لحظهی کوتاهی سرشو پایین انداخت و انگشتاشو به هم چفت کرد تا به احساساتش غلبه کنه. بعد دوباره به گرگ نگاه کرد که بین صخرهها میچرخید و آشغال پاشغالای انسانی رو با نیزه جمع میکرد.
شاید میتونست طور دیگهای با گرگ بگه که...جان هم نیزهشو از رو زمین برداشت و مشغول کار شد. کار سرگرم کنندهای بود. چون حالا بر خلاف قبلنا میدونست که بعضی از این وسایل چین. بعضیاشون ته سیگار بود. یسریاشونم شیشهها و قوطیهای شکسته و پاره پوره بودن.
پری دریایی جوونتر پشت بارزس شنا میکرد و به ایدهی احمقانهش فکر میکرد.
" میخوای امروز توعم بیای تا ببینیش؟"گرگ از حرکت ایستاد و جان خودشو برای انفجار دیگهای از داد و فریاد و نصیحت آماده کرد. یا حداقل مقدار زیادی دلسوزی و نصیحت.
اما دم خاکستری گرگ با وجود زخمای بزرگ روش، با لطافت چرخیدو چهرهی سخت در فکرش مشخص شد.
جان فکر نمیکرد پیشنهاد یهوییش واقن خاطرخواهی تو آب داشته باشه. پری دریاییا همهشون زیادی متعصب و ترسو بودن.
اما گرگ پیشنهادشو نه تنها شکار، که قبول کرد.
" خیلی خب. ولی به محض اینکه خطری حس کنم جفتمون برمیگردیم پایین."
این برای جان به عنوان یه باشه، کافی بود.جان زیر لب جواب داد: " خیلی خب."
و حالا زیاد مطمئن نبود پیشنهاد خوبی داده یا نه.
اگه گرگ با نیزهش از دور آدمارو میزد چی؟ اگه میفهمید جان و شرلوک یار شدن، چیکار میکرد؟
حالا که بهش فکر میکرد، انگار زیاد هم ایدهی خوبی نبود که یهو گرگو، بازرس آبهای ساحلی رو برداره ببره پیش دوتا آدمیزاد.
اونم شرلوک و مایکرافت.
ESTÁS LEYENDO
Kisses of Touches
Fanficاین یکیو برای خاموش و سایلنت کردن مغزم تا دوسال، بعد کنکور فاکی، از وانشات های در هم ریخته و افکار شبانگاهی پر میکنم. برای اینکه زیاد وقتگیر نباشه و فقط فانتزی هام تراوش کنن بیرون وانشاتهایی از جانلوک مینویسم. 🌧آپدیت نامنظم 🌧حاوی هر چی تو ذهنم ب...