میدونم که ازدواج دوست داری. ادامه‌ی give me ur hand

259 33 16
                                    

همیشه با قرارهای معمولی شروع، با عشق تایید، با خواستگاری جدی و با ازدواج ابدی میشه.

منم قصدم همین بود از خواستگاری از شرلوک. ولی حالا که تو مرحله‌ی ابدی کردنش هستیم، به نظر میاد اون دستای بوگندوی شب خواستگاری اتفاقی تو گوگرد فرو نرفته بودن.
و این موضوع منو نگران میکنه.

متوجهش شدم. شرلوک انگار زیاد از قضیه خوشحال نیست. دلم نمیخواست به کاری مجبورش کنم. باید باهاش حرف میزدم. شاید واقعا اون بو بهونه‌ای بودن تا دستاشو اون شب به دستام نده.

شرلوک تو پذیرایی داشت با ویولنش ور میرفت. به نظر نمیومد چیز خاصی بزنه. بیشتر صداهای گاه و بیگاه بود.

"شرلوک."

برگشت سمتم.
"بله جان." لبخندی زدم و رو صندلیم نشستم. شرلوک هم همینکارو کرد.

"میخواستم یه چیزی بپرسم." لبامو رو هم فشار دادم و وقتی پرسید "چیه؟" ادامه دادم: "راستش... فکرم درگیر شبیه که خواستگاری کردم." متوجه شدم لباشو به هم فشار خفیفی داد.

"درمورد دستام فکر میکردی؟"

"اونا اتفاقی نبودن نه؟"

دوباره لباشو به هم فشار داد.
"نه."

چیزی نگفتیم. لحظه‌ی مهمی بود. شرلوک داشت به چیزی اعتراف میکرد؟ این پایانش بود؟ معنی اون قضیه چی بود؟

یهو شروع کرد به توضیح داد.
"میدونم میدونم. گند زدم به شبی که اینهمه براش برنامه ریخته بودی. متاسفم. فقط میخواستم یکم خواستگاری رو عقبتر بندازم. منظور دیگه‌ای نداشتم."

"اگه آماده نیستی من هیچ فشاری نمیارم!"

"نه! فقط میخواستم یکم عقبتر بندازمش. همین."
انگار افتاده بودیم دنبال هم تا قبل از اینکه حرفای طرف مقابل تموم بشه دُمِ جمله‌شو بگیریم.

چند لحظه مکث کردم و پرسیدم:
"ولی... چرا؟"

شونه بالا انداخت. دیواراشو پایین انداخت و گفت:
"تو ازدواج دوست داری جان. من ندارم. من تورو دوست دارم اما تعهدات مسخره‌ای که لازمه بهشون پایبند باشیمو نه. نمیخواستم یهو تو صورتت بگم نه. با خودم فکر کردم چند روز دیگه بحثشو وسط میکشم ولی خیلی مصرانه منتظر جواب بودی. راهی پیش روم نذاشتی."

حالا من مقصر بودم؟
"خب پس چرا گفتی بله؟"

"من با ازدواج مشکلی ندارم! فقط... ای کاش همینطور که هستیم میموندیم. من ترجیح میدم همینطوری بمونیم. ولی میدونم تو ازدواجو دوست داری... اگه میگفتم نه اینطور به نظر میرسید که به عشقت گفتم نه، نه به پیشنهادت."

"شرلوک یه جوری درمورد ازدواج حرف میزنی انگار عشقمه. من عاشق توعم! ازدواج بره به جهنم. مجبور نیستی برای خوشحال کردن یکی دیگه از خودت بگذ-"

"میدونم میدونم! فقط نمیخواستم... نمیدونم... شاید ته دلم یکمم از ازدواج خوشم بیاد..."

شرلوک خوب بلد بود بدنشو کنترل کنه. چشماش مثل چشمای مظلوم یه دختر بچه بهم نگاه میکردن.

از جام پا شدم. لبخند نامحسوسی رو لبام بود. دستمو دراز کردم سمت.
"بیا اینجا."

از جاش بلند شد و دستمو گرفت.
هنوز چشماش تو فکر بودن. بیخودی لبخند زد و جلوتر اومد.
سمت خودم کشیدمش و به خاطر تمام مهارتی که به خرج داده بود تا مظلوم به نظر برسه بوسیدمش.

مزه‌ی یه بچه‌ی بیگناهو نمیداد. همونطور که گفتم، شرلوک مهارت زیادی تو کنترل بدنش داشت. لحظه‌ای چشمای مظلوم یه دختر بچه رو داشت. لحظه‌ی بعد لبای یه معشوق ماهر.

دلم میخواست تا ابد ببوسمش.

Kisses of TouchesWhere stories live. Discover now