پارت پانزدهم(اعدام با بشکه های میخی!)

196 64 315
                                    


همین که کیونگسو دنبال قفس های بلندی که اون زن ها رو حمل می کردن راه افتاد رعد و برق طنین انداز شد و چند ثانیه ی بعد بارون شدید و خنکی شروع به باریدن کرد.

وقتی قفس ها و به دنبالش سرباز ها از شهر پندل خارج شدن کیونگسو میدونست که باید برگرده ولی نمی خواست اون زن ها رو به حال خودشون رها کنه و بره.

کمی که از شهر دور شدن تعداد سرباز هایی که دور قفس نگهبانی می دادن و کنارش راه می رفتن بیشتر شد و قفس ها بدون هیچ وقفه ای سمت مقصدی نامعلوم حمل می شدن.

کمی که گذشت کیونگسو متوجه شد که وارد یه شهر جدید شدن که اون تا به حال از نزدیک‌ ندیده بود.

مردمِ اونجا از قفس ها دوری می کردن و با وحشت اسم "جادوگر" رو به زبون می آوردن.

پس اونا فکر می کردن که اون زنا جادوگرن!

کیونگسو فکر کرد.

هر چی که بود کیونگسو به خوبی میدونست هیچ چیز سیاهی از اونا احساس نمی شد و کسی بهتر از کیونگسو نمی تونست جادوگر بودن یا نبودن یه خانوم یا آقا رو تشخیص بده چون اون پسر هفتم هفتمین پسر بود!

کیونگسو به جمعیت وحشت زده نزدیک تر شد تا بهتر بشنوه درباره ی چی حرف می زنن.

دو تا زن کنار هم ایستاده بودن و نسبتا بلند حرف می زدن:

((فکر می کنی اونا واقعا جادوگر باشن امیلی؟))

قبل از اینکه زنی که امیلی خطاب شده بود بتونه چیزی بگه کیونگسو بهشون نزدیک تر شد و صدا زد:

((خانم ببخشید))

زن با وحشت به کیونگسو نگاه کرد:

((از ما دور شو ما جادوگر نیستیم!))

مردمک چشماش وحشت زده توی کاسه ی چشمش تکون می خوردن و معلوم بود که واقعا ترسیده.

زنی که اسمش امیلی بود کمی آروم تر به نظر می رسید،به کیونگسو نزدیک شد و پرسید:

((تو جزو ارتشِ کوییزیتری؟))

کیونگسو پرسید:

((کوییزیتِر؟کوییزیتز کیه؟))

زن وحشت زده ای که کنار امیلی ایستاده بود و موهای قرمز رنگ داشت بازوی اونو فشار داد و کشید:

((بیا بریم امیلی،از کجا معلوم نخواد گولمون بزنه؟))

امیلی دست زن رو به آرومی نوازش کرد:

((انقدر نگران نباش لیلی.

هر چقدر بیشتر نگران باشی بیشتر بهت شک می کنن.

در ضمن این پسر بچه معلومه که جزو ارتش کوییزیتر نیست،به لباساش یه نگاهی بنداز.

بیشتر شبیه مردم چیپندن و پندله))

[The last Apprentice]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin