پارت ششم(شیطانِ درونِ تو!)

281 79 751
                                    

سلام مامان؛

الان نیمه شبه و بخاطر تمرین هایی که تا امروز داشتم نتونستم برات نامه بنویسم.

یک هفته ای میشه که پیش محافظ کار می کنم و دیروز بالاخره برای یه ماموریت واقعی رفتم.

با محافظ تا پایین تپه ی پندل قدم زدیم و به مزرعه ای رسیدیم که بوگارتی اونجا رو تصاحب کرده بود و به هر کسی که به اونجا نزدیک می شد آسیب می زد.

محافظ هم به عنوان اولین کار درست و حسابی ای که می کنم منو تنها داخل طویله ی بزرگ مزرعه فرستاد و ازم خواست طبق آموزش هایی که بهم داده بود بوگارت رو اسیر کنم.

وقتی وارد طویله شدم به طرز عجیبی سردم شد،سرمای ساده ی یه اتاق نبود.

سرما خیلی شدید شده بود و حتی باعث می شد بدنم شروع به لرزیدن بکنه.

گرفتن بوگارت کار سختی نبود،برای اسیر کردن یه موجود که از جنس تاریکیه میتونی از نمک و براده ی آهن استفاده کنی.

این‌ همون کاری بود که من کردم،نمک و براده ی آهنی که حالا همیشه توی جیبم دارمو روی بوگارت ریختم و وقتی ضعیف تر شد به موقع با زنجیرم اسیرش کردم.

چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید و این محافظ رو خیلی متعجب کرد.

چیز زیادی نگفت فقط نگاهی به من و زنجیر نقره انداخت و توضیح داد که درست مثل کار با زنجیر نقره می تونم با براده ی آهن تاثیر بیشتری روی موجودات سیاه تر بزارم‌.

و دلیل سرمایی که حس کردمو برام توضیح داد.

پسر هفتمِ هفتمین پسر،مثل من و خودش می تونست تاریکی و وجود موجودات سیاه رو با پایین اومدن دما کنارش حس کنه.

در آخر چیزی درباره ی اینکه همه ی شش شاگرد قبلیش نتونسته بودن توی اولین ماموریت بوگارت رو اسیر کنن زمزمه کرد و گفت روی گودالی که این بوگارت رو توش میزاریم اسم منو می نویسه.

دو کیونگسو.

وقتی بوگارتو به باغ پشتی آوردیم و توی گودال آخر گذاشتیم نمی دونستم از اینکه اسمم به عنوان اسیر کننده ی اون اونجا هک می شد حس خوبی داشتم یا احساس حقارت می کردم.

چون بوگارت وقتی گرفتمش خیلی ضعیف به نظر می اومد و من انتظار داشتم چیز هیجان انگیز تری اونجا بزاریم،مثل یه جادوگر بدذات که به مردم آسیب می رسوند.

البته سنگ هنوز روی گودال قرار نگرفته و خیلی زود باید با شیومین به باغ پشتی بریم تا سنگی رو که سنگ تراش تازه از شهر آورده روی گودال بوگارت بزاریم.

توی این هفته متوجه شدم که همه ی بوگارت ها به نظر محافظ بد نبودن،بوگارت خونه ی محافظ توی شب اولی که نزدیک بود یه جادوگر بهم حمله کنه اومد تا منو نجات بده.

[The last Apprentice]Kde žijí příběhy. Začni objevovat