پارت دوم(بوگارتِ محافظِ محافظ!)

370 102 373
                                    

سلام فقط می خواستم بگم که این پارتم یکم توضیح داره که کاملا با دنیای سیاه آشنا بشین و این توضیحات بین مکالمه ی شخصیتاست^^

پارتو تا آخر بخونین چون تقریبا همه ی شخصیتا امروز وارد داستان میشن👀🖤
_________________________________________

کیونگسو:

محافظ شمعی رو که از دستم روی زمین افتاده بود برداشت و دوباره روشنش کرد.

با هم بالای پله ها برگشتیم.

محافظ:((تنهایی حسابی ترسوندت پسر،مگه نه؟))

سری به نشونه ی "نه" تکون دادم.

نترسیده بودم و فقط می خواستم اون صدا قطع بشه تا بتونم بخوابم.

محافظ جوری نگاهم کرد که انگار عجیب ترین موجود دنیا بودم.

توی راهرو دنبالش راه افتادم و پرسیدم:

((صدای کنده شدن زمین از زیر زمین می اومد ولی وقتی اطرافمو گشتم خبری از چاله نبود‌.))

محافظ اخم کوچیکی کرد و گفت:

((کسی جایی رو نمی کند‌،

تو فقط خاطراتی رو می دیدی و می شنیدی که توی گذشته ی این خونه اتفاق افتادن.))

با تعجب سری تکون دادم و یاد موجودی افتادم که منو تا پای پله ها کشونده بود ولی قبل از اینکه چیزی بگم محافظ حرفشو ادامه داد:

((این خونه جاییه که وقتی خیلی کوچیک تر بودم توش زندگی می کردم.

صدا هایی که شنیدی همه متعلق به شبح مردی بود که قبل از ما اینجا زندگی می کرد.

مردم می گفتن که اون بعد از اینکه فهمید زنش با مردی از دنیای ظلمت بهش خیانت کرده با چوب بزرگی توی سرش زد.

انقدر محکم که زن کاملا فلج شد، بعد رفت توی زیر زمین و براش قبری کند که بدنشو توی اون بزاره.

و میدونی چی از همه ترسناک تره پسر؟

اینکه زن تموم مدت زنده بود و میدونست که چه اتفاقی داره می افته،

اون صدای کنده شدن قبر خودش رو می شنید ولی نمی تونست از جاش بلند شه و از سرنوشتی فرار کنه که پایین اون پله ها انتظارشو می کشید.

من هر شب این صدا ها رو می شنیدم چون "پسرِ هفتمِ هفتمین پسر" بودم‌.

ولی برای بقیه ی اعضای خونواده اینطور نبود.

برای همین همشون فکر می کردن که دیوونه شدم و وقتی پدرم دید که ترسم ادامه داره منو یه شب تا صبح توی زیر زمین حبس کرد.

اولش خیلی ترسیدم،خیلی داد زدم ولی پدرم مرد سختگیری بود.

اولش فقط پیش خودم می لرزیدم.

[The last Apprentice]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora