part10

806 94 70
                                    

۳روز قبل*

اینکو از این که پولی نداشت عصبانی بود و اینکه نمیدونست او بچه احمقش کجاست بیشتر عصبانیش میکرد

هر روز بهش زنگ میزد ولی اون قطع میکرد

ولی خودش برمیگرده
جایی برای موندن نداره فقط اون یه دوست مضخرفشه

تا اینکه صدای زنگ در و شنید

از اینکه فکر کرد بچشه خوشحال شد حالا میتونست به اون فرد بچشو بفروشه

رفت جلوی در و بازش کرد

+ایزکو نمیدونی چق...
اممم شما کی هستین؟

۴مرد جلوی در خونش ایستاده بودن

یکی از اونا جلو اومد بنظر میومد همسن ایزوکو باشه یکم هم عجیب بود موهاش دو رنگ بود و چشماشم متفاوت بودن

_سلام خانم ما چند سوال راجب همسرتون میخواستیم بپرسیم

+علاقه‌ایی به پاسخگویی ندارم الانم برید

_اما میتونیم پول خیلی خوبی بهت بپردازیم

الان چیکار میکرد
اون واقعا به پول احتیاج داشت
ولی این چند نفر انگار قرار نبود سوالات آسونی بپرسن

راهنماییشون کرد داخل

پسر نشست رو یکی از مبل ها و سه مرد پشتش ایستادند

_خوب شما میدونید همسرتون پرونده ها رو کجا گذاشته؟

+چه پرونده‌هایی؟!...

تک خنده‌ایی پسر رو به روش کردم و دوباره ادامه داد

_خانم من وقت برای هدر کردم ندارم پس سریع بگید که پرونده ها کجاست یا شما و پسرتون به سرنوشت همسرتون دچار میشید

زن کمی ترسید
این عوضیا کی بودن
راجب چی حرف میزدن

+من چیزی راجب پرونده‌ایی نمیدونم

پسر بلند شد و رفت جلوی زن ایستاد
با دستاش موهای زن رو محکم تو دستش گرفت و کشید عقب

_میدونی ...دیگه علاقه‌ایی به حرف زدن با تو رو ندارم

زن بخاطر کشش موهاش صورتش جمع شد

+من نمیخوام جواب چیزیو بدم پولتونم برای خودتون از خونه من گمشید بیرون

_هااااا....

موهاشو بیشتر کشید که زن اشک داخل چشماش جمع شد

_باشه میریم اما قبلش یه کاری هست که باید بکنیم

چاقویی وارد شکم زن شد
براش درد داشت خیلی درد داشت

تا میخواست شروع کنه به جیغ زدن
چاقو رو بیشتر داخل کرد و پرتش کرد زمین

_مطمئن باشید که این زنیکه میمیره و یادتون نره چاقوی منو بردارید

be with meWhere stories live. Discover now