part6

904 111 99
                                    

باکوگو

از اذیت کردنش لذت میبردم

+پس ..پس گردنبندم دست تو..توعه؟!..

_دست من بود فروختمش اخه به دردم نمیخورد

تو چشماش اشک جمع شد
قرار نبود امگایی رو اذیت کنم ولی نمیدونم چرا دارم با این،این کارو میکنم

فکر کنم گردنبند و باید بهش پس بدم

تا میخواستم چیزی بگم
سرشو انداخت پایین

+متاسفم که خوشت نیومده ...الان اگه میشه از اتاقم برید بیرون میخوام استراحت کنم
اگه کاری داشتین صدام کنید

فکر کنم نباید این کارو میکردم
بخاطر همین از امگا ها بدم میاد به جای اینکه بیاد منو بزنه یا پولشو ازم بگیره ازم معذرت خواهی کرد

اصلا به من چه از اتاق رفتم بیرون و در و بستم

تا میخواستم برم سمت اتاقم صدای گریشو شنیدم

بلند گریه نمیکرد خیلی آروم بود

از وقتی که دارم میبینمش همش در حال گریه کردنه

بذار برم گردنبندشو بیارم تا خودشو کور نکرده

رفتم سمت اتاقم

دوباره اون صحنه یادم افتاد

گریه هاش منو یاد اون مینداخت

رفتم توی اتاقم و کشو رو باز کردم گردنبندو تو دستم گرفتم و نگاش کردم

پس یعنی این براش خیلی مهمه که براش اینجوری گریه میکنه

گردنبند و دوباره پرت کردم تو کشو و بستمش

شاید بعدا به دردم خورد که این بشر دهنشو ببنده



ایزوکو

بعد از بیرون رفتنش خودمو پرت کردم رو تخت و گریه کردم

هر وقت میخوام فکر کنم که شاید ادم خوبیه پشیمون میشم

این که پولدار بود برای چی باید گردنبندو میفروخت

کی دستش به گردنبند رسید

یعنی همون موقع که به هم برخورد کردیم از گردنم افتاد

ایزوکو گریه نکن ...قرار بود چیزای الکی تو رو ناراحت نکنه

از الان به بعد بای دشغلتو خوب انجام بدی

رفتم سمت اون برگه ایی که خانوم گذاشته بود رو میز

لیست جاهایی که کاتسوکی میرفت
تمام عادتاش
از چی بدش میاد از چی خوشش میاد
لیست وظایفم

خوبه میتونم حفظشون کنم

یکی از مسئولیتام این بود که بهش غذا ببرم

be with meWhere stories live. Discover now