part3

1K 126 112
                                    

میدوریا

داشتم کارمو انجام میدادم

کار سختی نبود

بسته بندی چند جور وسیله بود که زیاد برای امگا ها سخت نبود

ولی من تنها امگای اونجا بودم بخاطر همین یکم میترسیدم ولی خوب چاره‌ایی نداشتم

داشتم کار میکردم که رییسم صدام کرد

رفتم به دفترش و اونجا ایستادم

+با من کاری داشتین؟

*ایزوکو بیا بشین اینجا میخوام یه چیزی بهت بگم

نمیدونم چرا حس خوبی به این اتفاق نداشتم

رفتم سمت مبلی که بهش اشاره کرده بود و روش نشستم

+چیزی شده؟

*خوب میدونم میدوریا تو به این شغل نیاز داری ولی شرکت الان بودجه درستی نداره که حقوق بدیم پس مجبوریم چندتا از کارگر ها رو اخراج کنیم

چی ...امروز بدترین روز زندگیمه نه ؟
مثل یه کابوس بود امروزم
کابوسی که هر روز میبینم و هر روز بیشتر تیره میشه

+اما ..اما من به این شغل نیاز دارم خواهش میکنم

*میدوریا من واقعا تو این همه مدتی که اینجا بودی مشکلی ازت ندیدم ولی الان واقعا شرکت تو وضیعیت بدی هست
فقط تا آخر ماه میتونی اینجا بمونی
نگران نباش به عنوان آخرین حقوقت بهت بیشتر میدم

هر چند وضعیت بد من واقعا به اینا ربط نداشت به هیچکس ربطی نداشت 

از روی مبل بلند شدم و بعد از تشکر کوتاهی از اونجا بیرون اومدم

زمان کاری هم تموم شده بود پس وسایلمو برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردم

حالا باید کجا رو پیدا کنم؟
کجا کار کنم؟
اصلا جایی میزارن یه امگا کار کنه؟

همینجور تو فکر بودم که به خیابون رسیدم

توجه به راه نکردم و داشتم از خیابون رد میشدم که متوجه نشدم یه ماشین داره به سمتم میاد

ماشین فقط چند سانت مونده بود که به من بخوره و دستی محکم دستمو گرفتو گرفت که بدجوری درد کرد

دستی بود که تازه بریده شده بود

منوکشید عقب و خوردم به بدنش

که صدای دلنشینشو شنیدم

_چرا همچین امگای ظریفی قصد خودکشی داره؟

من هنوز تو شک اتفاق بودم و به کسی که پشتم بود تازه توجه کردم

اون شوتو تودوروکی بود ..اون چرا اینجا بود ؟

+حواسم...حواسم نبود ..

اون از من تعریف کرد به من دست زد

دستپاچه شده بودم
چطوری باید باهاش حرف میزدم

be with meWhere stories live. Discover now