Part One 🍯🧸

6.3K 490 125
                                    

"You did not know, but I knew very well what the glow inside your eyes did to my heart."

"تو که نمیدانستی ولی من خوب میدانستم درخشش داخل چشمانت با قلب من چه کرد "

****************

ماشین رو جلوی شرکت متوقف کرد و پیاده شد...!
سوییچ رو به دست نگهبانی که منتظرش ایستاده بود، سپرد تا ماشین رو به پارکینگ ببره...!
از مقابل نگهبان که عبور کرد تا به سمت ورودی شرکت بره،که مثل هرروز چشمش به پسری خورد که روی زمین پشت ستون زانوهاش رو بغل گرفته و نشسته بود...!

بازم با اون یونیفرم سرمه ای رنگش و کتونی های سفید آل استارش درحالی که کوله پشتیش رو بغل کرده بود،اونجا نشسته و سعی میکرد چشمهای خواب آلودش رو باز نگه داره...!

این صحنه براش بامزه بود...اونقدری که میتونست همین الان برعکس کلافگی که از دیدن دوباره پسر روی حالت صورتش بوجود اومده بود، عمیق ترین لبخندش رو بزنه...!

نفس عمیقی کشید و بعد از تکون دادن سرش با حالت تاسف،خواست بدون توجه بهش وارد شرکت بشه اما نتونست... نتونست قدمهاش رو کنترل کنه که به سمت اون پسر نرن...!
بخاطر دلسوزی بود یا هرچیزه دیگه ای...نمیدونست...!
شاید ظاهر خشک و مغروری داشت ولی شخصیتش برعکس چیزی که بقیه فکرمیکردن نرم و مهربون بود...امکان نداشت از کنار چیزی به آسونی بگذره...مثل الان که نتونست بدون توجه به پسری که الان چند وقت بود هر روز به یه نحوی جلوش سبز میشد،وارد شرکت بشه....پسری که هر روز اینجا میومد تا جمله "من ازت خوشم میاد" رو براش تکرار کنه....!

با قدمهای آروم بهش نزدیک شد و بالا سرش ایستاد...پسر سرش رو بالا آورد و با همون چشمهای که نمیدونست به چه دلیلی همیشه برق میزنن،بهش خیره شد...هیچکدوم حرفی نمیزدند...چند ثانیه به همین منوال گذشت که بلاخره روی زانوهاش مقابل پسر نشست و دستش رو بالا آورد و نوازشگر روی موهاش کشید...!

_تو الان نباید مدرسه باشی؟...چرا اینجایی؟
پسر لبخند آرومی به روش پاشید و جواب داد: اومدم شما رو ببینم آجوشی...!

به اینطور صدا زدنش خندید و دستش رو دور بازوش حلقه کرد تا از زمین بلندش کنه...!

وقتی هردو ایستادن،گفت:فرار کردن از مدرسه کاره خوبی نیست...فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که نیاز نباشه من عواقبش رو برات توضیح بدم،درسته؟!

_میدونم آجوشی ولی امروز خیلی دلم میخواست شما رو ببینم...!

_من هر دفعه واضحا بهت میگم که اومدنت به اینجا به هر نحوی اشتباهه...و تو امروز با فرار کردن از مدرسه اوضاع رو خراب تر کردی...اگر به پدر و مادرت خبر بدن فکرکردی که باید چه جوابی بدی؟

پسر کیفش رو محکم تر بغل کرد و سرش رو پایین انداخت:خب بهش فکرنکردم ولی احتمالا برای چند روز تنبیه ام کنن و یکمم کتک بخورم اما مهم نیست..!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now