Part Ten 🍯🧸

1.4K 326 335
                                    

تقریباً تا بعد ازظهر هردو مشغول بودند و بجز وقت ناهار همچنان غرق کارشون شده بودند.... برای سهون خوندن اون مطالب جالب و سرگرم کننده بود... درواقع دیگه نه فقط بخاطر کمک به جونگین بلکه بخاطر کنجکاوی خودش داشت با دقت مطالعه میکرد... و هرچی بیشتر غرقِ مطالب میشد بیشتر به جونگین بابت علاقه اش به این درس حق میداد.
با شنیدن صدای جونگین از کتاب دل کند و بهش نگاه کرد.

_خب فک میکنم کافی باشه... ممنونم از کمکت...!

کتاب رو کنار گذاشت و موهای جونگین رو بهم ریخت: قابلی نداشت... ولی حالا مطمئنی کافیه؟!

جونگین مشغول جمع کردن وسایلش شد: آره چون یکمی هم از قبل خودم مطالب جمع کرده بودم... البته هنوز عکسهاش مونده و اونموقعه میتونم بعلاوه عکس یکم دیگه مطالب بهش اضافه کنم تا کاملتر بشه ولی برای الان تقریبا  70درصد کار رو انجام دادم...!

سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و از جا بلند شد: خب پس بیا زودتر حاضرشو که برسونمت، قبل از اینکه مادرت دوباره تماس بگیره...!

درحالی که به سمت اتاق میرفت صدای غرزدن جونگین که پشت سرش میومد رو شنید: شدم عین دخترهایی که دوست پسرشون باید تا قبل از 9 برسونتشون خونه... این چه وضعشه...!

نیشخندی زد و دست جونگین رو گرفت... به سمت خودش کشید و بغلش کرد: غر نزن... تو از دیروز اینجایی و طبیعی که الان باید برگردی خونه... و اینکه تو وضعیتت نسبت به من وقتی هم سن تو بودم، خیلی عالیه بیبی...!

درحالی که وارد اتاق میشدن، جونگین پرسید: چطور؟!

به سمت کمد لباسهاش رفت تا لباس گرمی برداره: پدر و مادر من اونقدر سختگیر بودن که من حتی گاهی باید برای نفس کشیدن هم ازشون اجازه میگرفتم... با هرکسی نمیتونستم دوست بشم و این باعث میشد تقریباً همیشه تنها باشم... بیشتر وقتم به درس خوندن و یاد گرفتن آداب و معاشرت میگذشت، چون قرار بود یروزی جانشین پدرم بشم... حتی یسری تفریحات ساده هم برام ممنوع شده بود و این برای منی که یه پسر شر و شیطون بودم،واقعا سخت بود...!

جونگین که حالا داشت کت یونیفورمش رو میپوشید، با ناراحتی به سهون نگاه کرد: یعنی توام مثل همون بچه پولدارهایی هستی که هیچوقت نتونستند عادی زندگی کنند؟!

سهون زیب کاپشنش رو بالا کشید و تکخندی زد: یجورایی آره ولی از اونجایی که همین الان گفتم یه بچه شر و شیطون بودم پس یکجاهایی قایمکی شیطنت کردم تا بعداً حسرتش رو نخورم...!

نگاهِ جونگین، سهونی رو که داشت از اتاق بیرون میرفت و یه پوزخند شیطانی روی لبهاش بود، دنبال کرد... یعنی منظورش از اون شیطنتها چی بود؟!

سریع کاپشنش رو پوشید و وسایلش رو برداشت تا دنبال سهون که داشت از خونه خارج میشد، بره و سوالش رو بپرسه.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now