Part Six 🍯🧸

1.7K 354 143
                                    

چندثانیه نگاهش کرد و بعد یکدفعه از جا بلند شد: باشه پس بلند شو بریم بهت نشونش بدم...!
جونگین سرش رو بالا گرفت: چی رو؟!
سهون روی صورتش خم شد: اون چیزی که تو فکرته...!
منتظر جواب جونگین نموند و به سمت صندوق رفت.... میز رو حساب کرد و همراه جونگینی که حالا کنارش راه میرفت، از کافه خارج شد...!
جونگین غر زد: هی آجوشی پیر من هنوز شکلات داغمو نخورده بودم...!
با اخم محوی نگاهش کرد: هی توله خرس...گفتم اونجوری صدام نزن...!
جونگین قیافه تخسی بخودش گرفت: اما توام هرجور دلت میخواد منو صدا میزنی...!
_قبول نیست من با اسمهای کیوتی صدات میزنم...!
جونگین درحالی که سوار ماشین میشد، شونه ای بالا انداخت: هرچی...!
نفسش رو عصبی فوت کرد و اونهم سوار ماشین شد.... مطمئنا یروزی جونگین دیوونه اش میکرد...!
سهون رمز در رو زد و اجازه داد اول اون وارد بشه....!
لبخندی زد و همونطور که وارد خونه میشد با چشمهاش اطراف رو از نظر میگذروند... خونه ساده و شیکی بود... همه ی وسایل سرجای خودشون بودن و سرامیکهای کف از تمیزی برق میزدند.... مشکی،طوسی،قهوه ای و سفید رنگهایی که ترکیب رنگی خونه رو تشکیل میداد... همه چیز گرم و زیبا به نظر میرسید و حس خوبی رو منتقل میکرد... دقیقا مثل خودِ سهون...!
راستش فکرشو نمیکرد اینطور غیر منتظره به خونه سهون دعوت بشه... درسته زیاد به اینجا اومدن فکرمیکرد و نمیتونست در این مورد بخودش دروغ بگه... اما اونموقعه ای که داشت راجب جاهای دیگه صحبت میکرد اصلا منظورش خونه سهون نبود و فقط داشت شوخی میکرد... اینطورم نبود که ناراضی باشه از اینجا بودن... شاید ظاهرش چیزی رو نشون نمیداد ولی از درون داشت از خوشحالی خفه میشد... چون فکر به اینکه حالا پاش به خونه کراشش باز شده، هیجان زده اش میکرد.... کی فکرشو میکرد یروزی توسط خودِ اوه سهون دعوت بشه به خونش، اونم بعنوان دوست پسرش؟!
بدون اینکه متوجه بشه داشت لبخند میزد و نگاه خیره سهون رو بخودش جلب کرده بود...!
_چی برات جالبه که اینطور لبخند میزنی؟!
سرش رو تکون داد بدون اینکه به سوالش جواب بده، به سمت آشپزخونه رفت... روی اپن خم شد تا اونجا رو هم ببینه... اونجا هم مثل بقیه جاهای خونه کاملا تمیز بنظرمیرسید البته اگر اون چندتا ظرف کثیف توی سینک رو نادیده میگرفت....!
درحالی که صاف می ایستاد،گفت: راستی چی....
اما بمحض اینکه برگشت تا ادامه حرفش رو بگه، با قفسه سینه محکم سهون برخورد کرد و حرفش نصفه موند... سرش رو بالا آورد و به چشمهای سهون که خیره نگاهش میکردن،متقابلاً خیره شد... در همون حال سهون آروم آروم روش خم شد که اون هم همراهش به عقب و روی اپن خم شد....!
ریز خندید و با لحنی که توش شیطنت موج میزد،گفت: دیدی گفتم منحرفی...!
اما سهون نخندید... همچنان داشت با نگاه عمیقش همراهیش میکرد... اونقدر روش خم شد که کمرش داشت درد میگرفت.... دستش رو روی سینه سهون گذاشت و متوقفش کرد...!
بلاخره سهون به حرف اومد: آره من منحرفم...من لعنتی با دیدن تو تبدیل میشم به یه منحرف عوضی که دوست داره یه لقمه چپت کنه.... چیکارکنم؟!
نمیدونست چرا ولی شنیدن این جمله حس خوبی داشت....نگاه شیفته سهون رو دوست داشت.... اینکه جوری بهش خیره میشد که انگار با ارزش ترین چیز کل زندگیشه...!
سهون هنوز بهش اعتراف نکرده بود... هنوز کلمه دوست دارم رو به زبون نیاورده بود... ولی اون میتونست از چشمهاش احساسش رو بخونه... سهون از همون روز اول ازش خوشش میومد و الان اون حس بعد از ماه ها عمیق تر شده بود... شاید هنوز نمیشد روی حسش اسم عشق رو گذاشت ولی میشد بهش علاقه گفت... اون احترام،ارزش و محبت خاصی که سهون نثارش میکرد معنی جز این براش نداشت...!
لبخندی زد و دستهاش رو دور گردن سهون حلقه کرد....!
به لبهاش خیره شد: چرا جلو خودت رو میگیری؟!
سهون چیزی نگفت....!
جونگین نمیدونست... خیلی چیزا رو نمیدونست... نمیدونست سهون هنوز نگران رابطه اشون بود... هنوز سن کمش اون رو اذیت میکرد... از آینده میترسید... از چیزهایی که پیش روشون بود و جونگین با ذهن بچگانه خودش فکرمیکرد میتونن از پس همش بربیان.... حتی حدس میزد جونگین به این ترسها یک ثانیه هم فکرنمیکنه و بخاطر همین اینطور داشت جسورانه از رابطه اشون لذت میبرد...!
جلوی خودش رو میگرفت چون میترسید از احساسات معصومانه اش سو استفاده کنه.... جونگین برای اون واقعا خیلی معصوم و پاک بود.... و این موضوع آزارش میداد... اما نمیگفت و فقط با لبخند احساسات جونگین رو همراهی میکرد تا اون نگرانی ها به اون منتقل نشه... بخودش قول داده بود که این رابطه هرچی سختی هم داشته باشه، خودش تا جای ممکن حلش کنه... چون اینو توی این مدت خوب فهمیده بود که جونگین براش خیلی ارزشمنده.... اونقدری که حاضر بود هرکاری کنه تا فقط یه لبخند روی لبهاش بیاد....!
دید که جونگین سرش رو جلو آورد و نفسهای گرمش رو روی لبهاش پخش کرد... بخودش اومد و محکم لبهاشون رو بهم چسبوند.... با حرص و ولع تمام لبهاش رو میمکید و حتی اجازه نمیداد جونگین نفس بگیره... با دستهاش صورتش رو قاب گرفت و لبهاش رو باهم داخل دهنش کشید... حس اینو داشت که باید همین الان جونگین رو یجوری قورت بده... اصلا خودش رو درک نمیکرد که اینهمه حس عطش از کجا اومده... دستهاش رو روی رونهای جونگین گذاشت و بالا کشید... روی اپن گذاشتش و سرش رو کمی بالا گرفت تا راحت تر ببوستش....!
جونگین یکی از دستهاش رو دور گردنش انداخت و اون یکی دستش رو داخل موهاش چنگ کرد... سعی میکرد جواب بوسه هاش رو بده ولی نمیتونست خودش رو بهش برسونه... پس بیخیال شد و گذاشت اون هرکاری دلش میخواد بکنه...!
سهون یکبار لب بالاش رو و یکبار لب پایینش رو میمکید... لب پایینش رو بین دندون گرفت و کشید...اونقدر که بلاخره صدای آخ جونگین رو درآورد...کمی عقب کشید ولی نه زیاد... فقط چند میلی متر... به نفس نفس زدنش خیره شد... لبهاش خیس بود و برق میزد... مطمئنا قرار بود کبود بشه... نذاشت بیشتر از این نفس بگیره و زبونش رو از بین لبهای نیمه بازش تو فرستاد... جونگین ناله ای کرد و دهنش رو باز تر کرد... از اینکه جونگین لذت میبرد خوشش میومد... با انگشتهاش که هنوز روی رونهای جونگین بود، محکم فشارشون داشت تا بلکه بتونه کمی از هیجانش رو تخلیه کنه.... دستش بالاتر اومد و بین پاهاش که رسید متوقف شد... میتونست حس کنه تحریک شده... پس تصمیم گرفت تمومش کنه... بوسه ی آخر رو از لبهاش گرفت و لبهاش رو به گونه اش بعد خط فکش و در آخر به گردنش رسوند.... همونجا متوقف شد و سعی کرد با بوسه های نرمش، آرامش رو به جونگین برگردونه... خیلی هیجان زده بنظر میرسید...نفس عمیقی کشید و سرش رو روبروی صورت جونگین قرار داد...!
لبخندی به صورت سرخش زد و دماغش رو بوسید: خوبی کوچولو؟!
ولی جونگین برعکس تصور سهون اصلا آروم نبود... تحریک شده بود و از اینکه سهون اینطور بی موقعه تمومش کرده بود، داشت عصبی میشد... فکرمیکرد قراره به جاهای خوبی برسن ولی انگار سهون با این حالتی که بخودش گرفته بود، اصلا به ادامه فکرنمیکرد...!
دو تا دستش رو دور گردن سهون حلقه کرد و زمزمه کرد: نه اصلا خوب نیستم...!
دوباره سرش رو جلو برد و ایندفعه اون کنترل بوسه رو به دست گرفت... با حرص و ولع میبوسید و گاهی هم گاز میگرفت...روی اپن خودش رو جلو کشید و پاهاش رو دور کمر سهون حلقه کرد... با اینکار پایین تنه اش به شکم سهون چسبید... ناله ای از این لمس کرد و محکمتر لبهای سهون رو به داخل کشید... اونقدر هیجان زده شده بود که نمیدونست چیکار کنه... یه حس لعنتی کل وجودش رو پر کرده بود و دلش میخواست سریع تخلیه اش کنه ولی بلد نبود.... داشت بغضش میگرفت... نفس کم آورده بود ولی نمیخواست عقب بکشه...!
سهون متوجه بی قراریش شد... صدای نفسهای بلندش کل خونه رو پرکرده بود... با دستهاش صورتش رو گرفت و همونطور که گونه هاش رو نوازش میکرد،مجبورش کرد عقب بکشه...لبهاشون با صدای تقریبا بلندی از هم جدا شد و هردو با ولع هوا رو داخل ریه هاشون فرستادن...!
اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود و جونگین دوباره خواست بوسه رو از سر بگیره که با گرفتن صورتش اجازه نداد...!
جونگین تقریبا با حالت گریه نالید: میخوام...بازم میخوام...!
پیشونیش رو به پیشونی جونگین تکیه داد: آروم باش بیبی...آروم باش عزیزم...!
سهون نمیخواست جلوتر پیش بره ولی میدونست از طرفی هم نمیتونه اینطوری جونگین رو رها کنه....!
زیر پاهاش رو گرفت و بدنش رو بغل گرفت... جونگین حلقه دستهاش رو محکمتر و سرش رو میون گردنش مخفی کرد...!
آروم به سمت مبل بزرگ و سه نفره رفت و جونگین رو مجبور کرد دراز بکشه.... خودش هم روش خیمه زد... به چشمهاش که حالا تبدیل شده بود به یکی از موردعلاقه هاش، خیره شد... لبخندی روی لبهاش نشوند تا یکم از حالت بیقرار جونگین کم کنه...!
_من کنارتم بیبی...پس آروم باش و بزار من حلش کنم باشه؟!
جونگین هم متقابلاً لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد...میخواست به سهون اعتماد کنه...!
اگر میخواست روراست باشه برعکس تفکراتش الان توی این لحظه واقعا مضطرب بود و حتی خجالت میکشید... چون اولین بار بود که داشت رابطه اشون یجور دیگه حالت جدی میگرفت... لبهای سهون به سمت گردنش رفت و درهمون حال دستهاش پایین رفتند... نفس عمیقی کشید و منتظر موند... با نشستن دست سهون روی عضو برجسته اش دستهاش رو روی شونه اش گذاشت و فشار داد... حالا درحالی که سهون دستهاش اون پایین مشغول بود،لبهاش هم با گردنش بازی میکردند... چشمهاش رو بست و نفسش رو بیرون فوت کرد.... لحظه ی بعد پایین کشیده شدن شلوارش رو احساس کرد و خجالتش بیشتر شد... سهون سرش رو بالا آورد و برای اطمینان لبخندی بهش زد که جوابش رو گرفت... شلوار و لباس زیرش آروم آروم تا مچ پاهاش پایین رفتند.. .هوای سرد و رو احساس کرد و لرزید...حالا نوبت سهون بود تا صورتش رو پایین ببره... بلاخره نفسهای گرم سهون به عضو باد کرده اش خورد و بی قرار تر از قبلش کرد....به سقف خیره شده و همچنان با هیجان منتظر حرکت سهون بود....!
سهون نگاهی به صورت قرمز از تحریک جونگین انداخت و با دست عضوش رو لمس کرد... با این لمس جونگین لرزید و کمی پاهاش رو جمع کرد... دستش رو آروم آروم بالا پایین کرد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه... حال خودشم تعریفی نداشت اما الان به تنها چیزی که فکرمیکرد حال جونگین بود.... سرعت دستش رو کمی بیشتر کرد که ناله جونگین هم از دهنش خارج شد... سرش رو نزدیک عضوش کرد و چند لحظه مکث کرد... اولین بارش بود که میخواست اینکارو انجام بده ولی حس بدی نداشت... اتفاقا فکر به لذت دادن جونگین بی قرار ترش میکرد.. .بلاخره با لبهاش بوسه ای روش گذاشت و با اینکار ناله ی دیگه ای از دهن جونگین خارج شد.... زبونش رو بیرون آورد و کمی هم با زبون باهاش بازی کرد... جونگین به بیشترین حد تحریک خودش رسیده بود و حالا بلندتر ناله میکرد...!
_آههه...من...من....دد....ددی...!
با اینطور صدا زدنش وجودش پر از لذت شد و به یکباره کل عضو جونگین رو وارد دهنش کرد... ناله ی پر سر و صدای جونگین بلند شد و کمرش قوسی گرفت... سرش رو بالا و پایین کرد و موهاش توی مشتهای جونگین کشیده شد....!
جونگین پاهاش رو بی اراده بازتر کرد تا فضای بیشتری بهش بده.... داشت از اینهمه لذت خفه میشد... فکرشو نمیکرد اینقدر لذت بخش باشه... دهن سهون گرم و خیس بود... حس عالی بهش میداد... جوری که دلش میخواست داد بزنه.... دستش با ریتم سر سهون تکون میخورد و بالا پایین شدن رو حس میکرد... تصمیم گرفت نگاهش رو پایین بیاره تا صورت سهون رو تو اون حالت ببینه... وقتی دهن پرشده ی سهون رو با عضوش دید چشمهاش از لذت سیاهی رفتن و خیره به چشمهای سهون ناله ای کرد و بی اختیار صداش زد: آه... ددی...!
سهون اونقدر به کارش ادامه داد تا اینکه پیچش عجیبی زیر دلش حس کرد و بعد با احساس تخلیه شدن بی قرارتر شد...کمی بدنش از مبل فاصله گرفت و دستهاش روی شونه سهون نشستن... فشاری بهشون وارد کرد تا عقب بکشه و با بیرون اومدن عضوش با اون صدای خیس از دهن سهون دیگه نتونست تحمل کنه و با ناله بلندی خالی شد...!
انگار که کلیومترها دویده باشه روی مبل نفس زنان خودش رو رها کرد.... حتی نمیتونست حسش رو توصیف کنه... اون بی قراریه اولیه که تهش به همچین لذتی ختم شد، واقعا معرکه بود...!
سهون با دیدن حالتش لبخندی زد و درحالی که چندتا دستمال کاغذی از روی میز برمیداشت، صاف نشست... جونگین رو تمیز کرد و بعد شلوارش رو بالا کشید... وقتی دستهای جونگین روی صورتش نشست تا پشتشون پنهان بشه، خنده ای کرد و کنارش روی مبل دراز کشید...!
_الان باور کنم خجالت کشیدی؟!
جونگین انگشتهاش رو کمی پایین آورد تا چشمهاش مشخص بشه: چرا نباید باور کنی...من واقعا خجالت کشیدم...!
سهون بازم به اون چشمهای بامزه اش که معترضانه نگاهش میکردند، خندید و گفت: باشه باور میکنم...!
دستش رو زیر سرش گذاشت و به صورت جونگین که حالا دستهاش رو برداشته بود،خیره شد و پرسید: حالا چطور بود؟!
اما بجای جواب سر جونگین توی سینه اش فرو رفت و بعد خودش رو همونجا مچاله کرد... دیگه دلش بیشتر از این نمیتونست برای این موجود بامزه قنج بره... دستش رو دورش انداخت و بیشتر بخودش فشارش داد...!
_اما این عادلانه نیست که تو تا این حد ناز باشی...!
صدای خفه جونگین به گوشش رسید: نکنه این عادلانه اس که تو تا این حد جذاب باشی؟!
با دست چونه جونگین رو گرفت و صورتش رو عقب کشید: اینقدر زبون نریز...!
بعد گاز آرومی از گونه اش گرفت که صدای آخش رو درآورد... همونطور که به صورت جمع شده اش نگاه میکرد، با خودش فکرکرد این بچه حتی سعی ام نمیکرد ولی همینطور بی دلیل شیرین و بامزه بود... تمام حرکاتش حتی در عین جدی بودن براش بامزه بود...!
از کی اینقدر تمام رفتارهای جونگین براش لذت بخش شده بود؟!.. جونگین بدون اینکه بفهمه در قلبش رو باز کرده بود و آروم آروم داخلش قدم میزد... قدم میزد تا همه جا رو کشف کنه... انگار داشت قلبش رو برای یه زندگی طولانی برای خودش آماده میکرد... خودشم دوست داشت همینطور بشه... میخواست جونگین همونجا بمونه و هیچوقت بیرون نره...!
صدای جونگین رشته افکارش رو پاره کرد....!
_ددی؟!
_هوم؟!
موهاش رو با انگشتهاش کنار زد تا بتونه بهتر تو چشمهاش خیره بشه...!
_چرا گاهی اینطور بهم خیره میشی و میری تو فکر؟!
لبخندی روی لبهاش نشست و ایندفعه انگشتهاش مشغول نوازش گونه اش شدند...!
_درخشش داخل چشمهات منو بخودشون خیره میکنن و باعث میشن به این فکر کنم که ستاره ای چیزی داخلشون کاشتی...!
برق چشمهای جونگین با شنیدن این حرف بیشتر شد و با لبخند محو ولی ذوق زده ای گفت: درسته داخلشون ستاره کاشتم...!
_جدی؟!
جونگین آروم سرش رو تکون داد: آره...ستاره ای به اسم اوه سهون...!
حرکت انگشتهای سهون روی صورتش متوقف شد و نگاهش کمی رنگ تعجب گرفت...!
_چشمهای من بخاطر وجود ستاره ی درخشان و جذابی مثل تو همیشه برق میزنن... تا وقتی تو باشی این درخشش از بین نمیره، ستاره من...!
جونگین همیشه سهون رو با حرفاش مبهوت میکرد... جوری که کلمات رو کنار هم میچید و تقدیم گوشاش میکرد، قلبش رو برای یه لحظه از کار مینداخت... جونگین خوب بلد بود تحت تاثیر قرارش بده... گاهی از اینهمه ضعف خودش در برابر کلمات جونگین میترسید... اون داشت رئیس بزرگ اوه سهون رو که همه از قدرتمند بودنش صحبت میکردند،جلوی خودش به زانو درمی آورد...!
سرش رو جلو برد و بوسه ی نرمی رو پیشونی جونگین کاشت و زمزمه وار گفت: کنارت میمونم...تا وقتی که تو دلت بخواد به این ستاره گمشده و تنها نگاه کنی،کنارت میمونم...!
میتونست توی چشمهای جونگین بخونه که چقدر احساساتی شده... لبخند عمیقی که روی لبهاش بوجود اومده بود، اونقدر قشنگ بود که دلش نیومد بوسه ای بهش نزنه... لبهای جونگین لیاقت هزاران بار بوسیده شدن و خسته نشدن رو داشتند...!
بمحض جدا شدن لبهاشون جونگین بی مقدمه گفت: گرسنمه...!
خندید و از جا بلند شد: بریم آشپزخونه ببینیم میتونیم یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم...!
باهم به سمت آشپزخونه رفتند و بعد از سرک کشیدن داخل یخچال متوجه شدند، غذای آماده ای برای خوردن ندارند... با پیشنهاد سهون تصمیم گرفتن غذای ساده و سریعی رو به کمک هم درست کنند...!
همونطور که دستهاشون رو میشستن،خطاب به جونگین گفت: بلدی سالاد درست کنی؟!
جونگین سرش رو تکون داد...!
_پس تا تو سالاد درست میکنی منم غذا رو آماده میکنم...!
جونگین مشغول شد و در همون حال نگاه شیفته ای به سهون که جلوی گاز ایستاده بود، انداخت...!
با خودش فکرکرد چطور حتی موقعه آشپزی کردن هم تا این حد جذاب بود؟!...حتی اون اخم کمرنگی که ناشی از تمرکز روی پیشونیش نشسته بود، جذابیتش رو بیشتر میکرد...!
_خیلی جذابم نه؟!
سهون با نیشخندی به سمتش برگشت و نگاه خیره اش رو غافل گیر کرد...!
شاید سهون توقع داشت، خجالت زده بشه و انکار کنه ولی اون هیچوقت نمیتونست منکر جذابیت بیش از حدش بشه...پس جواب داد: آره... خیلی...کاش میتونستی از دید من بخودت نگاه کنی...!
سهون چند ثانیه نگاهش کرد و بعد با لبخند گفت: همیشه یه حرفی داری تا باهاش منو مبهوت کنی...!
وقتی جونگین در جواب فقط خندید، اون هم خندید و دوباره به ادامه کارش مشغول شد...!
آماده کردن غذا تقریبا یکساعت طول کشید و توی این مدت هردو راجب موضوعات مختلفی صحبت کردند.. سهون از خاطرات بامزه بچگیش میگفت و جونگین خوشحال از شناخت بیشترش مشتاقانه گوش میکرد و میخندید...از بین حرفهاش متوجه شد که برعکس شخصیت الانش توی دوران بچگی کاملا یه بچه شر و شیطون بوده که پدر و مادرش سخت کنترلش میکردند... بچه ای که حتی به کارای خطرناک دست زده و بارها باعث آسیب دیدن خودش شده بود...!
بعد از صحبت راجب خاطرات بچگی،حالا جونگین داشت از برنامه ای که برای آینده داشت صحبت میکرد...!
_من مدیریت رو خیلی دوست دارم...!
سهون درحالی که بشقاب غذاهای آماده شده رو روی میذاشت پرسید:چرا؟!
جونگین پشت میز نشست و جواب داد: دقیق نمیدونم اینهمه علاقه برای چیه ولی خیلی دوست دارم این رشته رو دنبال کنم... همیشه تو تصوراتم خودم رو یه مدیر موفق تصور کردم... شاید مسخره باشه ولی میخوام شرکت خودم رو داشته باشم...!
ابروهای سهون بالا رفتند و گفت: خیلی عالیه و اصلا مسخره نیست... بنظرم اونقدر پرتلاش و قوی هستی که بهش برسی...!
جونگین لبخندی زد: ممنونم...امیدوارم یروزی بشه...!
سهون همونطور که لیوان آب رو برمیداشت، متقابلاً لبخندی زد... اما بمحض اینکه مقداری از آب رو خورد با شنیدن سوال ناگهانی جونگین تمامش رو با بهت به بیرون و روی زمین تف کرد...!
_ددی چرا امروز تا سکس کامل پیش نرفتی؟!
درحالی که با پشت دست دهنش رو پاک میکرد،گفت: چی؟!
_وقتی داشتی اونکارو میکردی بوضوح دیدم خودتم نیاز داری... پس چرا تا آخرش پیش نرفتی؟!
جونگین برعکس اون کاملا حالت خونسردی داشت...انگار که داشت راجب موضوع عادی صحبت میکرد... چند ساعت پیش از خجالت خودش رو توی بغلش گم کرده بود ولی حالا اینقدر راحت سوالش رو بیان میکرد... واقعا که غیر قابل پیش بینی بود...!
سرفه ی آرومی کرد و جواب داد: خب ...میدونی...
حس میکرد محیط اطراف براش گرم شده... اصن چرا اینقدر خجالت میکشید وقتی خودِ جونگین کاملا راحت و خونسرد بود؟!
تصمیم گرفت خودش رو جمع و جور کنه و گلوش رو صاف کرد تا حالتش عادی جلوه کنه...!
_خب چون حس میکنم هنوز براش آماده نیستیم...خواستم یکم آروم پیش بریم...!
جونگین آرنجش رو روی میز گذاشت و درحالی که با چنگالش کمی کاهو داخل دهنش میذاشت، با همون حالت تخس خودش گفت: اینکه میتونی درمقابل آدم بامزه و خوشگلی مثل من خودتو کنترل کنی، واقعا تحسین برانگیزه آقای اوه...!
با اینکه از تعجب چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد ولی خنده اش گرفت و گفت: میتونم بدونم اینهمه اعتماد بنفس از کجا میاد،آقای کیم؟!
جونگین چنگالش رو با حالت بامزه ای به سمتش گرفت: اعتماد بنفسی که خودت با حرفهات بهم دادی آقای اوه... یعنی میخوای بگی بهم دروغ میگفتی؟!
لبهای آویزونش که داشت تظاهر به ناراحت بودن میکرد، نیشخندی روی لبهاش بوجود آورد...!
-نه...درست میگی...حتی خودمم متعجبم چطور دارم خودمو کنترل میکنم تا یه لقمه چپت نکنم...!
لیوان آبش رو برداشت و دوباره نزدیک لبهاش کرد که باز حرف جونگین باعث شد بدون خوردنش بهش نگاه کنه...!
_شایدم اونقدرا که باید در نظرت جذاب نیستم...!
بلافاصله بعد از تموم شدن جمله اش با کوبیده شدن لیوان روی میز، از جا پرید و متعجب بهش نگاه کرد...!
_دیگه هیچوقت این حرفو نزن...هیچوقت...فهمیدی؟!
دستش خودش نبود که یک لحظه کنترلش رو از دست داد... دلش نمیخواست این جمله رو از زبون جونگین بشنوه... میدونست جونگین این حرف رو از قصد زده تا عکس العمل اون رو ببینه و بعد بحث رو جوری که اون شخصیت لوس و لجبازش میخواد پیش ببره...!
با جدیت به چشمهای لرزون جونگین نگاه کرد و منتظر جوابش شد... وقتی جونگین باشه آرومی گفت،ادامه داد: خوشم نمیاد بخوای اینطوری راجب خودت فکرکنی... همیشه همونطور با اعتمادبنفس باش...در ضمن من امروز زیاد پیش نرفتم چون نمیخواستم برای اولین بار باعث اضطرابت بشم... همونطور که گفتم به رفتارای خودم اعتماد ندارم و ممکنه از کنترل خارج بشم... پس بهتره آروم پیش بریم تا تصوراتمون راجب رابطه اول خراب نشه... هوم؟!
با گفتن کلمه ی آخر لبخند مهربونی به جونگین زد تا بیشتر از این حس بدی نداشته باشه... میدونست یکم زیاده روی کرده ولی نمیخواست جونگین همچین حسهای بدی رو به قلبش راه بده تا بعدها این حس بزرگتر بشه...!
وقتی جونگین هم متقابلاً بهش لبخند زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد به غذاها اشاره کرد تا دوباره مشغول بشن...!
وقتی جونگین مشغول خوردن شد، بهش نگاه کرد و با خودش فکرکرد کاش جونگین میدونست این نگرانی بیشتر برای اضطراب خودشه نه اون... نگرانی که داشت بی دلیل هر روز بیشتر از قبل میشد...!

***************************
سلام عزیزای من
اینم از قسمت اسمات که خیلی منتظرش بودید
یه دست گرمی بود...
ولی نگران نباشید بعدا جبران میشه
فقط من منتظر نظراتتون هستم... اگر حس میکنید حرفی برای گفتن ندارید خوشحال میشم از قسمت موردعلاقه اتون یا دیالوگ موردعلاقه اتون برام بفرستید این خیلی بهم کمک میکنه
ممنونم از اینکه میخونید
حتما ووت بدید

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now