دیگه هیچکدومشون حرفی نزدند و توی سکوت درحالی که به آسمون تاریک و پرستاره شب از پشت پنجره نگاه میکردند، به آینده و روزهایی که روبروشون قرار داشت فکرکردند تا جایی که چشمهاشون گرم شد و خوابشون برد.
اونشب جونگین خیلی فکر کرد... به حرفهای چانیول و تصمیم خودش... به اینکه باید با زندگیش چیکار میکرد.
چانیول درست میگفت... اون نمیتونست همیشه وابسته سهون باشه... درست همونطور که نتونست به خانواده اش وابسته بمونه و همین باعث آسیبش شد... شاید اگر کمتر نسبت به خانواده اش وابستگی داشت، موقعه بیرون اومدن از اون خونه اینقدر احساس بی پناهی نمیکرد... درسته طرد شدن از خانواده ضربه کمی نبود ولی فقط اگر کمی بیشتر قوی بود میتونست بدون اذیت کردن سهون از پسش بربیاد... هیچوقت قرار نبود اونروزها رو فراموش کنه...روزهایی که سهون با غم داخل چشمهاش بغلش میکرد و با اینکه خودش اوقات سختی رو میگذروند، سعی داشت آرومش کنه... چطور میتونست فراموش کنه وقتی سهون اونطور قوی کنارش ایستاد و با تمام وجود ازش محافظت کرد.... سهون تمام اونروزها با اینکه نگران و ناراحت بود اما یک لحظه ام بهش اجازه نداد فکرکنه تنهاست و قراره تنهایی از پسش بربیاد... تمام مدت کنار گوشش زمزمه میکرد کنارش هست و واقعاً همه جوره کنارش موند... بهش ثابت کرد که احساسات و علاقه اش یه چیزی فراتر از تصورات خودش و بقیه اس... درست همونطور که چانیول میگفت.
اونشب جونگین با تمام افکار بهم ریخته اش به این نتیجه رسید که به حرف سهون، چانیول و عقلش گوش کنه... بخاطر همین تصمیم گرفت از فردا تنبلی رو کنار بزاره و مصمم تر برای امتحان ورودی دانشگاه بخونه... باید امتحان ورودی دانشگاهی که مدنظرش بود رو اونم با رشته دلبخواهش قبول میشد تا یکبار اضافه روی دوش سهون نذاره... اونوقت اونهم با افتخار حرفی برای گفتن توی این رابطه داشت.
بعد از گذروندن یه روز خسته کننده توی مدرسه و کمی استراحت، الان پشت میز مطالعه اش نشسته بود و سعی داشت روی کتابی که جلوش باز بود تمرکز کنه اما دلخوری بهش اجازه نمیداد... چون امروز سهون قرار بود از سفر برگرده ولی همین چند دقیقه پیش باهاش تماس گرفته و گفته بود یکمی کارش طول میکشه بخاطر همین برای فردا پرواز داره... با اینکه پشت تلفن با لبخند بهش گفته بود نیاز نیست نگران باشه و باید به کارش برسه چون میخواست آدم با درکی بنظر برسه اما الان که فکرشو میکرد خیلی ناامید و ناراحت شده بود... واقعاً دلتنگ سهون بود و تمام این چهار روز رو با انتظار برگشتش به سختی سر کرده بود.
داخل افکار ناراحت خودش غرق بود که با شنیدن صدایی، متعجب و شوکه از جا بلند شد... صدای چی بود؟!... داخل خونه بجز اون که کسی نبود... سهون هم قرار بود فردا بیاد پس دوتا احتمال وجود داشت... یا چانیول بود که رمز در رو میدونست اونهم برای مواقع ضروری چون جونگین تنها بود اما مسلماً تا الان باید با سر و صداش اون رو متوجه خودش میکرد یا کریس هیونگ بود که اونهم این وقت روز شرکت رو ول نمیکرد که بیاد بهش سر بزنه.
YOU ARE READING
Your Shiny Eyes
Romanceاسم:چشمان درخشان تو کاپل:سکای، کریسیول ژانر:رمنس، انگست، ددی کینک، اسمات نویسنده:هیلدا چنل: AmorFiction خلاصه: اوه سهون 32ساله رئیس یه شرکت بزرگ هر روز که به شرکت میاد با یه پسر17ساله کیوت که اصرار داره بهش علاقمنده مواجه میشه که ازش میخواد باهم ی...