Part Twenty Three 🍯🧸

1.1K 289 242
                                    


آقای وو امشب بی منت و مهربانانه اون حس خوبی که دلش میخواست رو بهش هدیه کرده بود.
با تیر کشیدن گونه کبود شده اش، به چند ساعت پیش برگشت و لبخند کمرنگ روی لبهاش محو شد.

چشمهای خسته اش رو بست تا کمتر به اون لحظات دردآور فکرکنه اما پشت پلکهای بسته شده اش تمام اتفاقاتی که سعی میکرد بهشون فکرنکنه عین یک فیلم براش پخش شد و دردش رو بیشتر کرد.... این دردها تازه نبودند... قبلاً بارها تجربه اشون کرده بود.. از همون بچگی و هرسال که بزرگتر میشد شدت و ضربات هم بیشتر و محکمتر میشد اما چیزی که باعث شده بود امروز پا به فرار بزاره، نجات جونش بود... جونی که اگر یکم دیرتر توی بغلش میگرفت و فرار میکرد، از بین میرفت.

سعی کرد با باز کردن چشمهاش اون تصاویر رو کنار بزنه و در همون حال نفس تلخی کشید.... چقدر خسته بود.... خسته تر ازونی که بخواد حرفی بزنه...

و چقدر خوب که آقای وو هم توی این لحظه سکوت کرده بود تا اون کمی توی حال خودش باشه.

اونقدر با چشمهای خسته به منظره بیرون از پنجره خیره شد تا اینکه پلکهاش بسته شد و خوابش برد.

کریس نگاه کوتاهی به چانیول که خوابش برده بود، انداخت و با خودش فکرکرد یعنی چه اتفاقی برای این پسر افتاده که این موقعه شب با این وضعیت از خونه بیرون زده بود؟!

همونطور با فکری مشغول، رانندگی میکرد تا اینکه به خونه رسیدند.
ماشین رو داخل پارکینگ برد و بعد از اینکه پارک کرد، به سمت چانیول برگشت.
خیره به صورت زخمی و کبود شده اش، آروم بدنش رو تکون داد و سعی کرد بیدارش کنه.

_چانیول...!
ولی همون تکون آروم باعث شد پسر وحشت زده از خواب بپره و با چشمهای ترسیده بهش نگاه کنه.

متعجب بازوش رو گرفت و به گرمی فشار داد: آروم باش... چیزی نیست...!

چانیول با واضح شدن تصویر آدم روبروش، نفس راحتی کشید: ببخشید... فکرکنم داشتم کابوس میدیدم...!

با نگرانی نگاهش کرد: اشکالی نداره... الان خوبی؟!

چانیول سرش رو تکون داد و اون در ادامه گفت: پس پیاده شو بریم بالا...!

چانیول با دست آسیب دیده اش در ماشین رو باز کرد و پیاده شد...کریس هم از سمت دیگه پیاده شد و هردو به سمت آسانسور حرکت کردند.

پاهای زخمی چانیول موقعه راه رفتن اذیتش میکردند و باعث میشدند کمی لنگ بزنه.
کریس نگاهی بهش کرد و نزدیکش رفت... با گرفتن بازوش سعی کرد بهش کمک کنه.

چانیول بدون حرف اجازه داد بازوش بین دستهای گرم مرد کنارش بمونه و کمکش کنه.

وقتی داخل آسانسور قرار گرفتن، با حرکت کردن آسانسور به عدد طبقات خیره شد و با خودش فکرکرد که چطور کارش به اینجا کشید؟!... اینکه نیمه شب با پاهای برهنه و بدن زخمی از خونه خودش فرار کنه و به مردی پناه بیاره که خیلی وقت نیست باهاش آشنا شده؟!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now