Part Nine 🍯🧸

1.9K 364 249
                                    

سهون که دستهاش رو رها کرد، زانوهاش دیگه نتونستند تحمل کنن و روی تخت ولو شد... سهون هم آروم بدنش رو روی جونگین انداخت و هردو نفس نفس زدند.

وقتی نفسهاشون آروم شد، سهون کنار گوشِ جونگین زمزمه کرد: خوبی عزیزم؟!

جونگین که هنوز تنش از لذت میلرزید و حس میکرد توی یه دنیای دیگه اس با شنیدن صدای آروم سهون کنار گوشش، لبخند بیحالی زد: خوبم...!

سهون خواست از روش بلند بشه ولی جونگین با گرفتن دستش اجازه نداد: نه بلند نشو...!

سهون که تمام مدت سعی میکرد فشاری به جونگین وارد نشه، گفت: بدنت درد میگیره... سنگینم...!

_نه خوبه... دوست دارم...بیا همینجوری باشیم...!
سهون موهایی که روی چشمهای جونگین ریخته بود رو کنار زد... چند دقیقه همینجوری موند ولی نتونست خودش رو راضی کنه بیشتر جونگین رو اذیت کنه
.
پس کمی فاصله گرفت ازش و گفت : بزار تمیزت کنم و برات قرص بیارم تا بعدش بخوابیم...باشه؟!

جونگین فقط سری تکون داد و همونجور موند... گذاشت سهون هرکاری میخواد بکنه.
سهون بلند شد و لباس زیرش رو پوشید.
به سمت آشپزخونه رفت تا قرص مسکنی برای جونگین بیاره.
جونگین با شنیدن صدای سهون که اسمشو صدا میزد، چشمهای خسته اش رو باز کرد.
سهون قرص رو مقابل دهنش گرفت و اون با بلند کردن سرش سعی کرد قورتش بده... کمی هم آب خورد و باز دراز کشید.
سهون دوباره روی تخت اومد و با دستمال مرطوب سعی کرد کمی بین پاهاش رو تمیز کنه... میدونست جونگین خسته اس و حال حمام رفتن نداره پس اذیتش نکرد.

به ورودی ملتهبش نگاه کرد و لبش رو گزید.
حتما باید پماد میگرفت اما برای الان از همون کرم نرم کننده استفاده کرد تا زیاد اذیت نشه...!

بعد از اینکه کارش تموم شد، به حالت قبلی روی جونگین دراز کشید و ایندفعه کمی از وزنش رو روی تخت انداخت چون اونطوری ممکن بود تا صبح بدن جونگین اذیت بشه... ملافه رو روی دوتاشون کشید و مشغول نوازش بازوی جونگین شد... گردنش رو کمی کشید و با دیدن چشمهای بسته جونگین لبخند زد... گونه اش رو بوسید و سعی کرد اونهم بخوابه.
صبح با احساس ضعف شدیدی چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، صورت جونگین بود که کمی اونطرف تر خوابیده بود... بنظر میرسید جونگین از اونایی بود که توی خواب زیاد وول میخورن چون تقریبا به اونطرف تخت قلت خورده بود.

لبخندی زد و به ساعت نگاه کرد.
ساعت 7صبح بود.
یعنی از دیشب تا الان یکسره خواب بودند؟!... بنظر میرسید هردوشون هفته سختی رو پشت سر گذاشته بودند... مخصوصا خودش که تقریبا توی این چند وقت تمام روزهاش فقط کار و جلسه بود.

از اونجایی که آخر هفته بود نیازی به زود بیدار شدن نبود، بخودش اجازه داد تا بازم بخوابه... به هرحال اون خرس خوابالو هم مدرسه نداشت... پس بازوی جونگین رو گرفت و طوری که بیدار نشه توی بغلش کشید چون تقریبا داشت از تخت پایین میفتاد... جونگین غری زد ولی باز خوابید.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now