Part Eighteen 🔞🧸

1.7K 307 324
                                    


چانیول از ماشین پیاده شد و کریس هم با زدن لبخند دیگه ای به چانیول که براش دست تکون میداد، از اونجا دور شد.
همونطور که ماشین رو به سمت خیابون اصلی هدایت میکرد، با یادآوری بی پاسخ موندن تماس هاش از سمت سهون تصمیم گرفت سری بهش بزنه.

از دور روز پیش و بعد از اون جلسه بجز یکبار تلفنی صحبت کردن دیگه خبری از سهون نداشت...
وضعیت اینروزهای سهون واقعاً نگرانش میکرد.... از بین تمام اتفاقاتی که این چند وقت افتاده بود، انگار هیچکدومشون اندازه دوری از جونگین بهش آسیب نمیزد... سهون کاملاً داشت بی حس رفتار میکرد و این براش نگران کننده بود... خیلی راحت جایگاهی که چندین سال براش زحمت کشیده و جوونیش رو به پاش ریخته، دو دستی به کریس تقدیم کرده بود... و این مطمئنا چیزی نبود که خواسته کریس باشه.

کریس واقعا این رو نمیخواست....

بعد از ربع ساعت بلاخره به خونه سهون رسید...
غذایی رو که خریده بود،از روی صندلی بغل برداشت و پیاده شد... مطمئن بود که سهون الان اعتصاب غذا کرده یا حداقل غذای مناسبی رو وارد معده اش نکرده.

انگشتش رو روی زنگ گذاشت و فشار داد... چند ثانیه منتظر موند و وقتی در باز نشد، بازهم زنگ رو فشار داد.
کم کم داشت نگران میشد که بلاخره صدای باز شدن در رو شنید و بعد با دیدن سهونی که روبروش ایستاده بود، با ناباوری سرتا پاش رو از نظر گذروند... این کسی که روبروش ایستاده، واقعا همون رئیس شرکت و دوستش اوه سهون بود؟!

متعجب لب زد: سهون....

سهون لبخند تلخی بروش زد و از جلوی در کنار رفت: بیا تو هیونگ...!

همونطور متعجب به دنبال سهون وارد خونه شد و گفت: چه بلایی سر خودت آوردی؟!

سهون بی رمق روی مبل نشست و دستی بین موهای نا مرتبش کشید: یعنی اینقدر داغون بنظر میرسم؟!

کریس غذاهای توی دستش رو روی میز گذاشت و کنارش نشست: چرا جواب تماسهامو نمیدادی؟!... نگرانت شدم...!

_متاسفم هیونگ... واقعا حوصله نداشتم و از طرفی اصلا نمیدونم گوشیم کجا هست...!

کریس ناراحتی عمیقش رو میتونست حس کنه... سهون واقعا داشت اذیت میشد ولی هنوزم اصرار داشت چیزی رو بروز نده.

مشغول باز کردن غذاهای روی میز شد و در همون حال پرسید: شام که نخوردی؟!... غذا گرفتم باهم بخوریم...!

سهون با اینکه میلی به غذا نداشت اما چون نمیخواست کریس رو بیشتر از این ناراحت و نگران کنه، گفت: نه نخوردم... ممنون واقعا... میرم دستامو بشورم و بشقاب بیارم...!

از جا بلند شد و در مقابل نگاه ناراحت کریس با قدمهای سست به سمت آشپزخونه رفت.

کریس با خودش فکرکرد باید هرطور شده یکاری برای این دو نفر میکرد وگرنه هردوشون از بین میرفتند... شاید سهون با دیدن جونگین یکم از این حال درمیومد.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now