Part Twenty Six 🍯🧸

1.2K 306 338
                                    

جونگین در مقابل چشمهای شیفته اش برشی دیگه از پیتزای مقابلش برداشت و با اشتها مشغول خوردن شد... اون لپهای پرشده از غذا که بصورت بانمکی برآمده شده،اونقدر خواستنیش کرده بود که میخواست همین الان بلندشه و بی توجه به محیط شلوغ اطرافشون اونها رو لای دندونهاش له کنه.

گاهی حتی خودش هم این حجم از حس خواستن جونگین رو درک نمیکرد... همش به این فکرمیکرد که این پسر زمان زیادی نیست که وارد زندگیش شده و حتی اونها اونقدرهاهم باهم وقت نگذروندن ولی جوری بهم وابسته شده بودند که انگار سالیان زیادی بود که یه حسی قوی به اسم عشق بینشون وجود داشته... درسته اون جونگین رو زیاد نمیشناخت ولی توی همین مدت کم این پسر اونقدر با رفتارهاش به زندگی یکنواختش رنگ داده بود که اون حتی درک نمیکرد که قبل از وجودش اصلا چطور زندگی میکرده.

شاید همین حس جدیدی که جونگین بهش میداد، باعث میشد روز بروز احساسش نسبت بهش قوی تر بشه... تا جایی که حتی خودش رو هم فراموش کرده و تمام نقطه تمرکز زندگیش این پسر 17 ساله بشه.

درحالی که نگاه پر از حسرتش رو از گونه های برآمده جونگین برمیداشت،اونهم برش کوچیکی از پیتزا برداشت و خیره به صورت هیجان زده جونگین، آروم شروع به خوردن کرد.

دیدن حالت درخشان و هیجان زده اش، آرومش میکرد چون بهش میفهموند جونگین هم فعلاً آرومه و بنظر میرسیه سعی داره به زندگی جدیدش عادت کنه و باهاش کنار بیاد... توی این چند روز میدید که چطور داره تلاش میکنه غم نگاهش رو پنهان کنه و نشون بده همه چی خوبه... و اون بخاطر قوی بودن، بهش افتخار میکرد... جونگین شاید رفتار لوس،بچگانه و همینطور حساسی داشت ولی در کنارش پسر عاقل و بادرکی بود که میخواست با قوی بودنش اوضاع رو برای هردوشون آسون تر کنه.

با صدای جونگین از افکارش بیرون کشیده شد.

_اینو من بخورم؟!

داشت به تیکه آخر پیتزا که باقی مونده بود، اشاره میکرد.

اول نگاهی به دست خودش که تازه دومین تیکه پیتزا رو برداشته بود، کرد و بعد نگاهش رو به چشمهای مظلوم شده جونگین، داد.... درسته خودش هنوز سیر نشده بود ولی چطور میتونست به اون چشمها،نه بگه؟!... اون قابلیت نه گفتن به این پسر رو نداشت پس سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

جونگین لبخند ذوق زده ای که دندونهاش رو به نمایش میگذاشت، زد و تیکه آخر رو برداشت.... گاز بزرگی ازش زد و همزمان چندتا از سیب زمینی های سرخ شده که تنها باقی مونده از غذاهای روی میز بودند هم داخل دهنش گذاشت.

با دیدن این حالتش، با لحن آرومی گفت: آروم بخور عزیزم... میپره تو گلوت...!

جونگین درحالی که غذاش رو میجوید، بهش نگاه کرد تا جوابش رو بده اما همون لحظه با نزدیک شدن دخترک گارسون بهشون که بصورت واضحی چشمهاش روی سهون بود، ساکت موند.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now