Part Thirty Three 🍯🧸

1.1K 298 266
                                    


*پارت قبلی ثابت کردید توانایی ووت دادن دارید پس این پارت شرط ووتش 250تاس و همچنان اگر بهش نرسه آپ نمیکنم:) *

خیره به گوشی که برای پنجمین بار توی این یک ساعت زنگ میخورد، آه کوتاهی کشید و بدون اینکه قصد جواب دادن داشته باشه منتظر شد تا تماس قطع بشه
.
نمیتونست با خودش کنار بیاد... هنوزم گیج بود...

توی این چند روز عقل و منطقش برای نتیجه گیری همش درحال جنگ بودند... جنگی که حس میکرد آخرش یه آسیب بزرگ قراره به قلبش بزنه ولی نمیدونست چطور باید جلوش رو بگیره... یعنی درواقع چیزی که داشت درونش اتفاق میوفتاد اگر واقعی و حقیقت بود، در مرحله اول باید باهاش کنار میومد که بازهم نمیدونست چطوری... خیلی گیج بود... درست مثل آدمی درحال شنا کردن داخل دریای بزرگ و آروم که ناگهانی موج بزرگی به سمتش میاد و اون رو درحالی که مبهوت و شوکه اس به تکاپو میندازه... تکاپوی زنده موندن و نجات پیدا کردن...

اونهم میخواست نجات پیدا کنه... میخواست از این موج بزرگ زنده بیرون بیاد نه با یک روح مرده...

با لرزش دوباره گوشیش که ایندفعه خبر یک پیام کوتاه رو میداد، بلاخره گوشی رو توی دست گرفت و قفلش رو باز کرد.

"چرا گوشیت رو جواب نمیدی، چانیول؟!... حالت خوبه؟!... چرا چند روزه ازت خبری نیست؟!.. من نگرانتم لطفاً جوابم رو بده...!"

پیام رو خوند ولی بازم جوابی نداد... پیامی که میشد از تک تک کلماتش نگرانی رو حس کرد...نگرانی که تپش های قلبش رو بازم غیر عادی میکرد...آقای وو نگرانش بود و بنظر میرسید قرار هم نبود تا وقتی ازش مطمئن نشده، دست از زنگ زدن بهش برداره اما اون هنوزم قرار نبود جوابش رو بده چون میترسید... از عکس العملهای قلبش میترسید... از اینکه دوباره مثل شب تولد جونگین احمقانه رفتار کنه واهمه داشت... شبی که درست همه چیز از اونجا شروع شد.

از همونجا به رفتارهای غیر عادیش مقابل آقای وو فکر کرد و به این وضع اسفناک افتاد... بعدش هم با خودش فکرکرد کاش هیچ وقت راجع به ضربان غیرعادی قلبش کنجکاو نمیشد و بجای دنبال دلیلش رفتن، فقط میذاشت به پای یه عکس العمل ناخودآگاه و اتفاقی بخاطر محبتی که برای اولین بار از سمت یکنفر دریافت میکرد و اینقدر خودشو اذیت نمیکرد.

حالا چطور باید با این قضیه کنار میومد؟!... اینکه رفتارهاش مقابل یک مرد اینطور غیر عادی و احمقانه بود؟!... اصلا دلیل این رفتارها چی بود؟!... مگه چیزی غیر از دوستی بود که داشت اینطور اذیتش میکرد؟!... اون که یک همجنسگرا نبود...

در حالی که دوباره به گوشیش که برای چندمین بار زنگ میخورد، خیره میشد با بغض زیر لب زمزمه کرد: بود؟!

تماس قطع شد و پشت سرش پیامی اومد که بمحض خوندنش، سریع گوشیش رو برداشت تا به آقای وو زنگ بزنه...!

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now