Part Twenty Two🍯🧸

991 293 125
                                    


اینها رو گفت و دستش رو برداشت... بعد بدون اینکه اجازه بده اون چیزی بگه، با قدمهایی که سهون میتونست خستگی و درموندگی رو توشون حس کنه، از اونجا دور شد.

سهون با غم نگاهش اون پدر دل شکسته رو تا وقتی از جلوی دیدش خارج بشه، دنبال کرد و توی یک لحظه تمام حسهای بد دنیا توی دلش فرو ریخت.

الان باید خوشحال میبود... باید از بردن جونگین با خودش هیجان زده میشد ولی حس عذاب وجدان لعنتی داشت قلبش رو چنگ میزد و نمیذاشت لبخند آسوده ای بزنه.

یه لحظه تصویر پدر خودش از جلوی چشمهای غمگینش رد شد و به این فکر کرد که اگر اون الان زنده و اینجا بود، مطمئناً فشار غم و سختی این قضیه حتی بدتر از اینی که هست، میشد.

نفس تلخش رو بیرون فرستاد و کلافه دستی پشت گردنش کشید که با احساس نشستن کسی کنارش، سرش رو برگردوند.
قبل از اینکه چیزی بگه، لحن پر از درد شخص کنارش توی گوشهاش نشست.

_خیلی با خودش کلنجار رفت...

مکثی کرد و با بغض لبخند زد....لبخند تلخ روی لبهاش با چشمهای پر از اشکش در تضاد بود
.
_با چشمهام میدیدم چطور داره با خودش میجنگه... یه شب که دیدم دیگه خیلی زیادی تو افکار پریشون خودش غرق شده، رفتم جلو و سعی کردم باهاش حرف بزنم تا آروم بشه... اما اون انگار منتظر همین بود چون ساعتها گریه کرد... گریه کرد و از آرزوهایی که برای پسرش داشت و خراب شده بود، حرف زد.... و من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که برای قلب شکسته اش اشک بریزم... ولی در آخر بغلش کردم... بغلش کردم و بهش گفتم که اگر دنبال مقصر و یا کسیه که سرزنشش کنه، اون خودش یا جونگین یا شما نیستید.... گفتم اگر قراره کسی سرزنش بشه اون خداست... همون خدایی که اینطور خاص شمارو آفریده تا قلبتون عشقی رو تو خودش راه بده که برخلاف عرف جامعه اس...!

با چشمهای سرخ و ناراحتش به چشمهای دختری که حالا اشکهاش دونه دونه از روی گونه اش پایین میریختند، نگاه کرد و قلبش حتی از قبل غمگین تر شد.

ولی سریع تا قبل از شکستن بغضش نگاهش رو گرفت و سرش رو پایین انداخت: من الان خیلی ناراحتم و حس عذاب وجدان دارم... نمیدونم چیکار کنم و چطور اینهمه شوکی که بهم وارد شده رو هضم کنم... واقعا برام سخته...!

صدای گرفته یوجین باز به گوشش رسید: وقتی بچه بودیم، به جونگین قول دادم همیشه مراقبش باشم... چون خیلی شخصیت حساسی داشت و هنوزم داره... شاید گاهی قوی و شجاع بنظر برسه ولی کسیه که خیلی نیاز به مراقبت داره... و منم تا الان سعی کردم پشت سرش بایستم و مراقبش باشم...اما حالا....

با مکث کردنش سرش رو بالا آورد و همون لحظه نگاهاشون باهم تلاقی پیدا کرد... اون لبخند تلخ هنوزم روی لبهای یوجین بود.

_اما حالا میتونم این وظیفه رو به شما بدم آقای اوه...!

نگاه یوجین براش پر از حرف بود... حرفای تلخی که دیگه نیازی به گفتن و شنیدنشون نبود و اون فقط باید میخوند و درکشون میکرد.
این دختر درست مثل خودش توی بهت و ناباوری با یه قلب شکسته، کنارش نشسته بود و داشت برادر کوچیکترش رو به دستش میسپرد... و اون میتونست اضطراب و نگرانی نگاهش رو حس کنه... نگرانی برای برادری که سالها خودش از پشت سر مراقبش بوده و الان مجبور بود با دستهای خودش به غریبه ای بسپارتش که فرصتی برای اعتماد کردن بهش نداشت... نگاه این دختر بهش میگفت که داره تمام وابستگی و خاطرات بچگیش رو دو دستی تقدیم مردی میکنه که قبول کردنش جز اجبار دلیل دیگه ای همراه خودش نداشت.

Your Shiny Eyes Where stories live. Discover now