part1:

163 25 0
                                    


چهارساعت قبل :

سم - پسر تو رسما داری خودتو بازنشسته می کنی !

فقط خندید و سر تکون داد ..

حالا که بعد از چهار ماه برگشته بود ، همه ی بچه های بخش ، پشت در اتاقش جمع شده و سم با دور دیدن چشم نت سراغش امده بود ..

پرونده آخر رو هم گذاشت و بلاخره در جعبه رو بست ..

احساس می کرد توی تله افتاده !

اون در حالت عادی _جز مواقعی که مرگ سه تا از عزیزاش خیالش رو راحت می کرد و مشکلی با سوختن کل خونه نداشت _ تونی رو با هنری و باک تنها نمیذاشت و حالا..

گاد .. !!!

فکرش هم عصبیش می کرد ، مخصوصا با اون لحن ِاستیو _خر کن و برق نگاه مشکوکش !

اگر یکم کمتر از نت حساب می برد یا اسمی که باکی به نگاه تونی داده بود ، واقعا درست نبود .

اصلا کارش به اینجا نمی رسید !

آه ..

نگاهشو از نیشخند محنوس سم گرفت و بهش چشم غره رفت ،
تنها گذاشتن امگای حاملش کم بود ، حالا این نگاه های مشکوک هم اضافه شده بود !

جعبه رو بلند کرد و خواست حرکت کنه ، که با پرونده ی بعدی ای که جلوش قرار گرفت چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد ..

یعنی بدون اون از پس دوتا پرونده ی معمولی هم بر نمیومدن ؟!

طلبکارانه نگاهشون کرد ..
اونها رسما از نگاه کردن به چشمهاش شونه خالی می کردن ،

انگار کمی بازجویی به جایی بر نمی خورد ..!

.
.
.
.

باکی - باشه رفیق !
آره .. آره ..
می دونم کارها زیاده ، به هر حال تو چهار ماه نرفته بودی ..
اهوم .. اهوم ..
نگران نباش حال تونی و کوچولوتون هم خوبه ..

.
خندید

.
اوه اونکه حسابی داره از همنشینی با عمو های جذاب و باحالش به جای یه پیرمرد عبوس و امگینِ لوسش لذت میبره!

.
بلند تر خندید ..

استیو حتی می تونست چشم نازک کردن تونی و نگاه پیروزمندانه باک رو هم ، از پشت تلفن حس کنه !

.
باک هنوز داشت برای خودش چرت و پرت می‌گفت و اون در سکوت درِ خونه رو می‌پایید که با قطع و وصل شدن صداش ، حواسش جمع شد ..

یه لحظه فکر کرد تماسشون قطع شده و خواست گوشیش رو چک کنه که با بلند شدنِ دوباره ی صدای متوقف شد.
.
.

صداش اینبار آروم شده و می پیچید ..
جوری که انگار خودش رو توی دست‌شویی حبس کرده و برای خبر نشدن آنتونی بعد از اون گفت و گوی غرا ، کمترین ولوم ممکن رو برای صحبت کردن باهاش انتخاب کرده بود ..
.
.

باکی - هی استیو !
از همین حالا باید بهت هشدار بدم که من و دوست پسر عزیزم هیچ ربطی به این دهن لقی و البته لو رفتن سورپرایز امگای ترسناک تو نداریم و بهتره مثل آدم نقش بازی کنی !!

ما هنوز جوونیم و بهتره تو توی اون دفتر کوفتی ، تا شروع شدن تولد فاکیت بمونی !!!
.
.

باکی این رو گفت و تماس رو سریع قطع کرد ..
.
.

نگاهشو از جعبه توت فرنگی و دونات گرفت و به ساعت نگاه کرد ..

عقربه ها خیلی کند بودن !


واقعا باید با این وضع سورپرایزش می کرد ؟!
.

هوففففف ..

آنتونی !!!
.
.

با انگشت روی فرمون ضرب گرفت ،
نمی دونست چرا انقدر نگرانه ؟!!
.

به نظر می‌رسید فقط وقتی تونی توی بغلشه ، می تونه از سلامتیش مطمئن باشه و این _ با وجود اون چشم های مغرور و تخس که به حرف هیچ کسی گوش نمیدادن و همش در حال ورجه وورجه کردن بودن _ آرزوی غیر ممکنی بود..!

.

اون واقعا روزهای اول ، گولِ قیافه مظلوم و چشم های کیوتش رو خورده بود و حالا کار از کار گذشته و نمی‌شد کاریش کرد !!!
.
.

دوباره نفسش رو کلافه بیرون داد و ساعت رو چک کرد ..
همینطور با چشم عقربه های ساعت رو دنبال می کرد که با وایسادن یه امبولانس کنار خونشون از جا پرید ..

.
.
.
.
.
⏳⏳⏳

Fault ; fractures that moved (stony)Where stories live. Discover now