part12

66 8 0
                                    

_ادیت نشده _

5:37 a.m
.
.
.

عقربه ثانیه شمار با تیک‌های سرخ مزخرفش روی صفحه ی سفید خالی حرکت می‌کرد ..
هوا گرگ و میش بود و رگه‌هایی از نور سرخ ، از پشتِ پنجره ِ تارِ خاکستری به چشم می‌خورد ..
هوا سرد و فضا یخ زده بود !
راهروی طویل آبی رنگ ..
کاشی‌های سفید و خط‌های بی روح رنگ خورده ..
صندلی‌های زبر تیره و چهار فردی که منتظر روی صندلی نشسته بودند !

.
رسما جز انتظار ، مثل تمام ساعات قبل کار دیگه‌ای از دستشون بر نمیومد و انگار خیره شدن مداوم با هر اراده و آرزویی هم ، درهای مات و سنگین شیشه‌ای رو تکون نمی‌دادن ..!
داستان مرتاض‌ها و قدرت اراده ..
همشون افسانه بود !!!
.
.
استیو آروم بدن بی‌جونش رو به نت تکیه داده ‌و گردنبند توی دستش رو با تک تک خاطراتی که هر مهره‌اش براش به ارمغان می‌آورد ، لای انگشت‌هاش می‌فشرد و گرمای لمس دست تونی رو تمنا می‌کرد ..
نت درست در همون نزدیکی ، به نزدیکیه شونه‌های بهم فشرده شده ، در سکوت و نگرانی برای دو دوستش که هرکدوم یجور از بین می‌رفتند لب می‌گزید و به داشته و نداشته هاش التماس می‌کرد ..
.
.
هنری ساکتِ ساکت بدون کوچک ترین حرکتی نشسته به در شیشه‌ای خیره بود و باک ..
؛
باکی هر چند دقیقه یکبار بلند می‌شد ،
راهرو رو طی می‌کرد ،
با مشتی به دیوار و تذکری باز سرجای اولش می‌نشست
و کلافه آهی می‌کشید ...
.
.
آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌‌ه ...!
.
.
از اینکار متنفر بود !
.
اون رو یاد روزهای قبل و جنگی می‌انداخت که حداقل اونجا ، انقدر کار داشتند و توی درد غرق بودن که برای انتظار کشیدن وقتی نبود و نه لحظات به اندازه حالا کشیده می‌شدند و نه حقیقت‌ها کشنده بودند ..
.
نگاهی به اطراف انداخت :
.

.
هنری مثل همیشه در این شرایط کاملا مسلط بود و چیزی بروز نمی‌داد ..
نت فقط با نگاه جدیش به ساعت زل زده و کنار استیو برای سرش تکیه گاهی شده بود و استیو ..
.
اصلا نمی‌فهمید استیو تاحالا چطور تاب آورده ..!!
.
.
آهههه
.
اما..
اما اون ..
اون .. انقدر اضطرابش بالا بود که هر لحظه می‌خواست بالا بیاره و انگار فقط اون توی اون جمع نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه ..!
.
پلک‌هاش رو بهم فشرد ..
.
هنری بهش گفته بود نمی‌خواد برن و اون‌ها می‌تونن وقتی عمل تموم شد یا به نتیجه‌ی با ثباتی رسید ، سریع خودشون رو برسونن.
.
اما اون لجبازی کرده بود !
.
باکی یه دفعه برای استیو اونجا نبود و دیر رسیده بود ..
یه دفعه وقتی رسیده بود که استیو مدت‌ها قبلش شکسته ،
با زانویی خورد شده، کنار تخت بی‌جون بیمارستان افتاده و نابود شده بود ..!
.

باکی ..
اون ..نمی‌خواست یه بار دیگه ..
یه فشنگِ لعنتی و بی‌موقع دیگه ،
یه حمله یا ضعف ناشی ازخاطرات همون فشنگ و فریادهای لعنتی ..

Fault ; fractures that moved (stony)Where stories live. Discover now