::::::::::
هیچی حس نمی کردم.
کل تن و مغزم بی حس بود. نمی دونستم کی ام، کجام، یا چرا همه جا اینقدر تاریکه...
بعد، پشت پرده تاریک چشمام نوری رو حس کردم. با تمام وجود می خواستم وزنه های یه تنی که پلکام بودند رو حرکت بدم و بالاخره تونستم.با باز کردن چشمام و برخورد نور کور کننده ای بهشون، پلکام دوباره افتادند. متوجه شدم که تا اون لحظه صدای سوت کشیدن توی گوش هام می شنیدم ولی کم کم داشت به صداهای همهمه ای محو می شد...
لحظه بعد پلک هام با زور باز شدند و چراغ قوه کوچیک و آزاردهنده جلوی چشمام شروع به حرکت کرد:- تهیونگ شی؟ تهیونگ شی؟ صدامو می شنوین؟
اول صداش محو و کمرنگ بود، ولی بعد به وضوح می تونستم بشنوم چی می گه. نمی دونستم می تونم حرف بزنم، حس می کردم بدنم به خودم تعلق نداره. حتی نمی تونستم زبونم رو تکون بدم. پس فقط به معنی آره چند بار پلک زدم.
وقتی چراغ قوه رو از جلوی چشمام کنار کشید تونستم ببینم کجام... تخت... دیوار های سفید... وسایلی که بهم وصل بودن... من توی بیمارستان بودم!ولی چرا؟
سعی کردم بخاطر بیارم. من کیم تهیونگم... بیست و چهار سالمه... درس می خونم... استاد جئون... جونگ کوک... اوه خدای من... تصادف... جونگ کوک...
هنوزم تنم به اندازه یه مُرده کرخت بود و حس می کردم گلوم رو با چسب چوب به هم چسبوندن، ولی به هر سختی شده لبای خشکم رو حرکت دادم و زمزمه کردم:- جونگ کوک...
صدام اونقدر خراشیده و ضعیف بود که خودمم به سختی شنیدمش. خانم دکتر قد بلندی کنار تخت ایستاده بود و کنارش... نامجون بود... عجیب به نظر می رسید... یه چیزی راجبش متفاوت بود ولی لبخند عمیقش هنوز همون بود.
با چشمایی اشک آلود دستمو گرفت:- ته... تو بیدار شدی... اوه خدایا شکرت!
سعی کردم دستشو بفشرم ولی فقط تونستم انگشتمو تکون بدم. جایی از بدنم درد نمی کرد ولی اینقدر بی حس بودم که انگار تریلی از روم رد شده!
فقط و فقط یک چیز توی ذهنم می گذشت. جیمین جونگ کوک رو برد. نمی دونم زنده است یا مرده. نمی دونم کجاست. نمی دونم چند وقته رفته.
سعی کردم با صدای بلند تری حرف بزنم و به سختی نالیدم:- چند روز... چند روزه بیهوشم؟
لبخند نامجون کمرنگ شد. اون و دکتر نگاه خیلی سریعی عوض کردند و من پنیک کرده پرسیدم:
- چی؟
صدام به گوش خودم عجیب بود، انگار که گلوم زخمی و خشک بود. حتی توی بدترین سرماخوردگی هامم صدام اینقدر عجیب نشده بود.
دکتر لب هاشو به هم فشرد و آروم گفت:- شما توی کما بودین تهیونگ شی. ما تقریبا امیدمونو از بیدار شدنتون بریده بودیم.
چند بار پلک زدم تا به آسانی این حقیقت رو هضم کنم، ولی بعد صدای زمزمه نامجون رو شنیدم:
YOU ARE READING
𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐃𝐨𝐥𝐥 | KOOKV
Fanfiction[Completed] با اطمینان بدن تهیونگ رو محکم به خودش فشرد و عطر تنشو رو نفس کشید. نباید می ذاشت تهیونگ رازشو بفهمه و ترکش کنه. آره. این هرگز قرار نبود بفهمه. هرگز. 𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝐾𝑜𝑜𝑘𝑣, 𝐾𝑜𝑜𝑚𝑖𝑛 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒🤍, 𝑆𝑚𝑢𝑡+𝟏𝟖🚫...