حقیقت اینه که بعضی وقتا یه چیزایی که خیلی واضح رو به رومون هستن رو نمی بینیم،صرفاً چون نمی خوایم ببینمشون. و وقتی بالاخره قبول می کنم تا چشمامونو باز کنیم، اون حقیقت ها توی ساده ترین راه ممکن توی صورتمون کوبیده می شن.
چشمام تار شد و سرم گیج رفت، و قبل از این که بفهمم بیهوش شدم.
این بار ولی فرصت نکردم تاریکی رو تحلیل کنم، برای لحظه ای فقط انگار توی عمق یه دریای عمیق غوطه ور بودم و لحظه بعد چشمام باز شدند.نور زننده ای چشمامو خراشید و من مجبور شدم پلکامو مچاله کنم، ولی صدای آشنایی باعث شد قلبم مثل گنجشک ترسیده ای شروع به کوبیدن کنه:
- تهیونگ شی؟ تهیونگ شی؟ صدامو می شنوین؟
مات به دکتر خیره شدم. و نامجون... که کنارش ایستاده بود...
اوه خدای من.
اوه خدای من...
نامجون دستمو گرفت و با چهره ای اشک آلود گفت:- ته... تو بیدار شدی... خدایا شکرت!
همون طور که هالزی عزیز توی یکی از موزیکاش می گفت، من دقیقا چهار دقیقه با یه سکته قلبی فاصله دارم!
این واقعی نبود.
یه وی ار بود. یه واقعیت مجازی.
من هیچ وقت توی کما نبودم. جونگ کوک هیچ وقت فراموشی نگرفته بود. جین...
با یادآوری اون چشمام از خوشحالی لبریز شدند... این یعنی... جین ممکن بود زنده باشه؟بدون اینکه جواب نامجون یا دکتر رو بدم سعی کردم از تخت پایین برم. سوزن سرم از دستم خارج شد و با زانو زمین خوردم، ولی انگار مثل دفعه اول کرخت نبودم. انگار حالا که حقیقت رو می دونستم دیگه مغزم به بدنم تلقین نمی کرد تا خشک و کرخت باشه.
بی توجه به صدا زدن هاشون، با پاهای برهنه و لباس بیمارستان که از پشت تا روی کمرم باز بود و طولش تا زیر زانوم می رسید از اتاق بیرون دویدم.
نمی دونستم باید کجا برم یا چیکار کنم تا از این واقعیت مجازی خارج بشم ولی می دونستم در حال حاضر باید از اینجا بزنم بیرون تا دست بقیه بهم نرسه.توی راهرو نگاه های عجیب زیادی روم بود ولی با تمام قوا دویدم و با دیدن سردر اتاقی سریع درونش خزیدم و در رو قفل کردم. اینجا اتاق مخصوص استف بود و لاکر هایی که به ترتیب اونجا بودن حتما حاوی لباس بودن!
از بین اسم روی لاکر ها یک اسم پسر انتخاب کردم و قفل کوچیک لاکر رو با کوبوندن قیچی فلزی و سنگینی که گوشه اتاق بود شکوندم. بعد از تعویض عجله ای لباسام با جین و تیشرتی و پوشیدن کتونی های سفید توی لاکر، سریع از اتاق خارج شدم و به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.
موفق شدم تا بتونم جلب توجه از بیمارستان خارج بشم و سوار تاکسی بشم. از کیف پول پرستار که توی لاکرش بود چند تا اسکناس پول برداشته بودم و کافی بود تا پول تاکسی رو بدم، ولی مطمئن نبودم کجا باید برم.

YOU ARE READING
𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐃𝐨𝐥𝐥 | KOOKV
Fanfiction[Completed] با اطمینان بدن تهیونگ رو محکم به خودش فشرد و عطر تنشو رو نفس کشید. نباید می ذاشت تهیونگ رازشو بفهمه و ترکش کنه. آره. این هرگز قرار نبود بفهمه. هرگز. 𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝐾𝑜𝑜𝑘𝑣, 𝐾𝑜𝑜𝑚𝑖𝑛 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒🤍, 𝑆𝑚𝑢𝑡+𝟏𝟖🚫...