🤖Part 3🤖

7K 1.3K 230
                                    

Jk's Pov

قبل از این که چشمامو باز کنم و کامل بیدار بشم، درد وحشتناک سرمو حس کردم و هیسی کشیدم. آه... فاکینگ هل، چرا اینقدر سردرد داشتم؟

به سختی و با صورتی جمع شده چشم هامو باز کردم و چند بار پلک زدم تا دیدم واضح بشه. توی یه جای خیلی تاریک بودم و با کمی تکون خوردن متوجه شدم که روی یه صندلی ام و دستام بسته شدن!
چشمام گشاد شد. خاطرات قبل بیهوشیم خیلی ناگهانی به سرم برگشتن...

[فلش بک- پنج روز پیش]

در باز شد و جیمین توی قاب در ظاهر شد. از دیدنش توی این قسمت ساختمون و توی اتاقم شوکه شدم و اخمامو توی هم کشیدم:

- عروسک؟ اینجا چیکار می کنی؟

ولی اون جوابی نداد. البته، چطور انتظار داشتم؟ اون‌ نمی تونست صحبت کنه.
ولی مثل همیشه هم لبخند نزد. به طرز عجیبی با اون چشمایی که با یک لایه از اکلیریک پلاستیک پوشیده شده بودند با سردی نگاهم کرد و باعث شد لرزی از ستون فقراتم بگذره.
اخمامو بیشتر توی هم کشیدم:

- عروسک...؟

نگاهم از صورتش به دستای تپلش که کنار ران هاش مشت کرده بود افتاد و با سوپرایز ابرو بالا انداختم. وات د... اون... اون از دستم عصبانی بود؟
وقتی به سمتم قدم برداشت از شوک دراومدم و اخطارگونه گفتم:

- این نافرمانیه جیمین، بهت دقیقا گفته بودم به آزمایشات برسی. این قسمت خونه فعلا برای تو ممنوعه! شارلوت؟ شارلوت؟

با عصبانیت بلند رباتی که دست راستم بود رو صدا کردم ولی برعکس همیشه صدای تق و توق حرکتش و رسیدنش رو نشنیدم. حتی بعد از چند ثانیه هم وارد اتاق نشد.

جیمین به نزدیکیم رسید و من بی توجه بهش، گردنمو کشیدم و منتظر شارلوت به در نگاه کردم که ناغافل تیزی چیزی رو توی گردنم حس کردم...
با چشمای درشت شده،  شوکه دستمو به سمت گردنم بردم و سرنگی که تازه خالی شده بود رو لمس کردم:

- چیکار کر...

خواستم قدمی به سمتش برداشتم که تلو تلو خوردم و اون سریع زیر بازوم رو گرفت. درحالی که توی چشمام خیره بود، لب هاشو حرکت داد و در کمال حیرتم نرم گفت:

- چیزی نیست دکتر جئون، قراره فقط بخوابین.

لعنتی چه خبر بود؟
با ته مونده قدرتم و خوابالودگی که داشت با سرعت غیرقابل باوری تنم رو در بر می گرفت به یقه اش چنگ زدم و سعی کردم دستم رو به گردنش برسونم:

- تو... تو چطور داری حرف می زنی؟

حالا که از نزدیک نگاه می کردم می تونستم متوجه برجستگی کوچیک توی گلوش بشم ولی مغزم داشت رسما خاموش می شد. فرصتی برای تحلیلش نداشتم و با این حال هنوزم تونستم تکه های گمشده پازل رو به هم بچسبونم و درحالی که از هوش می رفتم با ناباوری زمزمه کردم:

𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐃𝐨𝐥𝐥 | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora