🤖Part 18[The End]🤖

8K 1K 182
                                    

قطراتی از خونش روی دست و صورتم پاشید و لحظه ای بعد روی زمین افتاد.
نفسام لرزون و ضربان قلبم بالا رفته بود. لبامو محکم فشردم و بدون اینکه نگاهمو از جسد بگیرم، رو به افراد پدرم که آماده شلیک بهم بودند گفتم:

- من جئون جونگ کوکم، وارث شرکت تکنولوژی های جئون. اگر منو بکشین ممکنه تبرئه شید، ولی با مُردن من تمام اموال به خیریه می رسن و شما همه کارتونو از دست می دید. یه قاتل هم مهم نیست به چه دلیلی کشته باشه، هیچ وقت نمی تونه یه کار درست حسابی گیر بیاره...

سرمو بالا گرفتم و درحالی که سعی می کردم نشون بدم که از کشتن پدرم در حال وحشت نیستم، ادامه دادم:

- خب؟ کسی می خواد شلیک کنه؟

برخی با خشم و برخی با بهت بهم خیره بودند، ولی لحظه ای گذشت و کم کم همه اسلحه هاشونو پایین آوردند. نفسمو آروم رها کردم:

- منم همین فکرو می کردم...

پامو بلند کردم و از روی جسم پدرم رد شدم:

- برش دارید. توی یه ماشین بذاریدش و ماشین رو آتیش بزنید... پاداششو می گیرید. جیمین رو هم توی یه باکس بذارید و پست کنید سئول.

و در حالی که کلتم رو دوباره زیر کمربندم می ذاشتم، با قدمای بلند از دفتر خارج شدم.
مطمئن نیستم چطور مسافت بین شرکت تا پنت هاوس رو طی کردم. یادم نمیاد ساعت پنج صبح چطور تاکسی پیدا کردم، ولی وقتی به خودم اومدم توی آسانسور ایستاده بودم.
با قدمای سست وارد پنت هاوس شدم و وقتی دیدم تهیونگ هنوز روی مبل خوابه، نفسمو لرزون رها کردم و آروم روی پارکت ها خم شدم و دستامو به زانو هام گرفتم.

چیکار کردم؟ قاتل شده بودم؟
قاتل پدر خودم؟
دستای لرزونم محکم به زانو هام چنگ زدند تا سقوط نکنم. احساس تهوع می کردم... چطور... چطور می خواستم با خودم زندگی کنم؟
صدای قدم هایی رو شنیدم و سرمو بالا آوردم. ایوان با نگرانی نزدیکم شد:

- جونگ کوک... چرا... صورتت خونیه؟

می خواستم جوابشو بدم، یه دروغی سر هم کنم و خودمو از این منجلاب نجات بدم، ولی همین که راست ایستادم و لبامو از هم باز کردم جلوی چشمام سیاه شد و بدنم رها شد...

::::::::::

با احساس خالی بودن شدید معده ام چشم باز کردم و آروم پلک زدم.
سنگینی چیزی رو روی دستم حس می کردم و وقتی آروم سر چرخوندم، تهیونگ رو دیدم که پایین مبل نشسته، سرشو روی دستم گذاشته بود و به تی وی خیره بود.
در آنی با یادآوری وقایع دیشب ضربان قلبم بالا رفت... اگه... اگه می فهمید چیکار کردم... ولم می کرد؟

از ترس رها شدن گلوم خشک شده بود.
دستام آروم می لرزیدند ولی انگار تهیونگ حسش کرد چون سرشو برداشت و به سمتم نگاه کرد. نمی تونستم از چهره اش چیزی رو بخونم ولی وقتی حرف زد، لحنش آروم بود:

𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐃𝐨𝐥𝐥 | KOOKVOnde histórias criam vida. Descubra agora