Part 2~

182 44 46
                                    


مطمئنم بارها سعی کردی از کسی یا چیزی دوری کنی.

اما بازم سمتش رفتی.

نمیدونم تو بهش چی میگی... اما من میگم سرنوشت.!

وقتی چیزی توی سرنوشتت باشه؛

هرکاریم کنی نمیتونی تغییرش بدی.

بزار بیشتر درمورد سرنوشت برات بگم...

یه دو قطبی به تمام معناست.

میتونه خیلی خشن و بی‌رحم باشه؛

و در یک لحظه باهات مهربون میشه.

و تو هیچوقت نباید پشتتو بهش گرم کنی.

نه به مهربونیش اعتماد کن،

نه به بی‌رحمیش.

***

همه چی بعد از اون روز عادی بود.

قرار گذاشتن مخفیانه سونگمین و جونگین،

همه چیز توی شرکت،

و روند واگذاری شرکت به جونگین.

و حتی دعواهاش با پدرش هم عادی بود.

تنها چیز غیرعادی،

وجود یه شخص عجیب توی زندگیش بود.

همش حس می کرد یکی مراقبشه.

همش حس می‌کرد یکی تحت نظرش داره.

مدتی بود که این احساس و داشت.

طبق معمول روی پاهای دوست پسرش داخل دفترش نشسته بود و در همون حین به پرونده ها نگاه می‌کرد.

"هی جونگینا..."

پسر بزرگتر بود که به حرف اومده بود.

"جونگینا..."

جونگین اما خیلی آروم جوابشو داد.

"هوم؟"

سونگمین خسته شده بود.

"هی یکم بهم توجه کن..!"

جونگین به کیوتی دوست پسرش خندید.

"اوه-
هیونگم حوصلش سر رفته؟"

سونگمین سری تکون داد.

جونگین اغواگرانه دستشو روی قفسه سینه سونگمین کشید.

"به نظرت برای اینکه حوصلمون سر نره چیکار کنیم هیونگ؟"

سونگمین دست جونگینو گرفت و پایین برد.

" هی تو باید پسر خوبی باشی هنوز ساعت کاری تموم نشده!!"

پسر کوچیکتر اینبار برگشت و دستشو روی صورت هیونگش گذاشت.

"اولین بارمون که نیست..."

سونگمین که احساس می کرد به چیزی نیاز داره، تسلیم شد.

صورتشو نزدیک برد و خواست لب هاش رو روی لبهای جونگین بزاره. فاصلشون فقط چند میلیمتر بود. جونگین چشم‌هاش رو بست. تا لبهاشون بهم برخورد کرد، پسر کوچیکتر تصویری کوتاه جلوی چشم‌هاش دید.

EtherealWhere stories live. Discover now