پارت هشتم:
«وقتی که داری وقتت رو با کس دیگه ای می گذرونی ممکنه سرنوشت واقعیت رد شه و بهت برخورد نکنه»***
با سردرد بدی از خواب بیدار شد. تکونی خورد. شاید هم... تکون نخورد؟ جسم محکمی احاطهش کرده بود. چشمهاش رو باز کرد. ذهنش قفل بود. اون چی بود جلوش؟ چیزی شبیه به یه قفسه سینه ورزیده. «فاااک» اولین چیزی بود که جونگین بهش فکر کرد.
رئیس جوان یه شرکت معروف، حالا بدون پوشش داخل آغوش کارمند جذابی بود که نزدیک به یک ماه براش کار کرده. از این بهتر نمیشد. سعی کرد شب قبل رو به یاد بیاره.
***
فلش بک: شب قبل
صدای زنگ در اون دو رو به خودشون آورد. جونگین از هیونجین جدا شد.
"آقای هوانگ! این درست نیست. بیاین ادامهش ندیم."
و درحالی که توانایی نادیده گرفتن تپش قلبش رو نداشت سمت در رفت تا بازش کنه. دستی به لبش کشید تا مطمئن شه اثری از اون بوسهی فوق العاده نیست. البته که بود. روح و روان و ذهنش درگیر بوسه ای اشتباه شده بود. مرغ سوخاری و آبجو رو تحویل گرفت و خواست حساب کنه. دستش رو توی جیب کتش کرد.
"چقدر شد؟"
"هزینهش آنلاین پرداخت شده."
و سری تکون داد و رفت. جونگین بعد از بستن در، سمت هیونجین رفت. مرغ سوخاری و ابجوها رو روی میز وسط اتاق گذاشت و نشست.
"باید اجازه میدادی رئیس تو رو غذا مهمون کنه. "
هیونجین خندید.
"چه بامزه! غیر رسمی صحبت کردین."
و خندهش رو ادامه داد. جونگین کلافه سری تکون داد.
"توی کارِت خوبی؛ اما توی بحث عوض کردن هیچ استعدادی نداری. "
ادامه شب با خنده های دلبرانه هیونجین و دو نفره مست کردن گذشت و خب آخرش... اون به طرز مسخره ای سر از تخت هیونجین در آورده بود.
***
زمان حال
به صورت پسر بزرگتر نگاه کرد. مثل فرشته کوچولویی معصوم خوابیده بود. خواست بی سر و صدا از حصار آغوش هیونجین بیرون بیاد؛ اما هیونجین تکونی خورد و محکمتر از قبل بدن بدون پوشش جونگین رو در آغوش گرفت.
YOU ARE READING
Ethereal
Fanfiction"Ethereal" "حسی که بهت دارم انقدر زیبا و باورنکردنیه که بعضی وقتا تعجب میکنم همچین حسی روی زمین وجود داره" "فقط تویی که متعلق به زمینی" "قول میدم هرچی بخوای میشم فقط قبولم کن" "میدونی که اشتباهه؟" "اگه بخاطر اشتباهاتمون کنارم موندی قول میدم که تما...