part 17~

69 8 4
                                    

مدتیه که میگذره!

***

ذهن جونگین واقعا درگیر اون دفتر خاطرات غم‌انگیز بود. نمی‌فهمید مشکل چیه. نمی‌دونست چرا هیونجین درباره شخص سوم چیزی نگفته بود. شاید این هم جزو چیزهایی بود که جونگین باید خودش به خاطر میاورد و هیونجین نمی‌تونست این‌ها رو بهش بگه. اما با توجه به متن دفتر، چیزی وجود نداشت که جونگین به خاطر بیاره؛ چون شادی، بارها خاطر نشان کرده بود که جونگین متوجه عشق اون نیست.

نمی‌دونست باید کنجکاویش چیکار کنه. باید به جلساتش می‌رسید ولی ذهنش زیادی درگیر بود. آماده شد و درحین اماده شدن تصمیم گرفت توی مسیر بخش دیگه ای از کتاب رو بخونه.

جونگین با ماشین خودش نرفت. تاکسی گرفت و بعد از نشستن داخل ماشین، شروع به خوندن دفتر کرد:

《جمال، حتی در آخر داستانتان هم، یک قهرمان ماند. در ازای تناسخ دوباره‌ات، او 'مرگ' شد‌. زیبایی، تبدیل به عامل نازیبایی انسان‌های فانی تبدیل شد. جان می‌گرفت و آن قلب عاشق‌اش را ذره ذره سنگ می‌کرد. او حتی اگر می‌خواست هم، نمی‌توانست جان کسی را که مرگ برایش مقدر شده‌است را نگیرد. وظیفه‌اش بود و اجبار.
می‌دانی غم، احساسی کاملا فانی دارم. همچو انسان ها، می‌نویسم و عاشق شده ام و گناهکار. من کاملا فانی شده ام. وابسته به این کاغذهای فانی، و مشغول به کتابت دراوردن این احساسات فانی.》

نمیدونست کی این صفحه رو تموم کرده بود‌‌. عمیقا توی فکر بود. ناراحت بود برای احساسات هیونجین. جونگین اون رو حتی یادش هم نبود؛ اما هیونجین این‌همه کار براش کرده بود.

متوجه شد که به مقصد رسیده و بعد از حساب کردن پیاده شد. قرار کاری‌شون توی یک کافه بود. با احتیاط وارد کافه شد و دنبال طرف قراردادش گشت. همینطور که روی چهره های  تمرکز کرده بود، چشمش روی یک چهره قفل شد. -سونگمین-
سونگمین هم با حس کردن نگاهی روی خودش سرش رو بالا اورد و نگاهش توی چشم‌های جونگین قفل‌شد. جونگین تصمیم گرفت جلو بره و به اون سلام کنه. حق اون نبود که این کار رو باهاش بکنه.

پسر کوچکتر جلو رفت و سلام بلندی کرد. سونگمین با نگاه غمگینی نگاهی‌ به جونگین انداخت. جونگین اون روز، بهترین لباسش رو نپوشیده بود، صبحانه نخورده بود و هیچ میکاپی نداشت. سونگمین اما زیباتر از همیشه بود.

"سلام. مدتی شده... فکر میکنم."

جونگین با احساس خجالت دربرابر کاری که کرده دستش رو جلو برد.

"دلم واست تنگ شده بود، هیونگ."

سونگمین به جای گرفتن دستش، اون رو کشید و توی بغلش انداخت. اون دو کمی توی بغل هم موندن و گاهی از چشمشون اشک هایی پایین  می‌اومد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 23 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

EtherealWhere stories live. Discover now