Part 4~

147 39 12
                                    

وقتی که واقعا عاشق کسی میشی؛ نمیتونی فراموشش کنی. وقتی که تونستی یکی رو فراموش کنی؛ مطمئن باش حسی که بهش داشتی، اصلا "عشق" نبوده.

                                  ***

"هی!"

"کجایی؟"

"میخوام ببینمت."

"لطفا بیا و اجازه بده رو در رو باهات حرف بزنم."

آهی کشید و نا امیدتر از همیشه ادامه داد.

"بابا داره بهم فشار میاره..."

"میگه یا با دختره ازدواج کن یا کات کن... "

"میگی چیکار کنم؟"

کمی فکر کرد.

"شاید تو یه فرشته مهربونی که مسئول مراقبت از آدمایی... "

"حتما تو نباید خودتو نشون آدما بدی اما بعضی وقتا دلت برای آدمای بیچاره میسوزه و یهویی کمکشون میکنی. "

" منم یه آدم بیچارم؟"

آهی دوباره کشید.

" اگه قرار نیست هیچوقت جوابی ازت بگیرم انقدر چرت و پرت میگم که بره رو مخت. "

چشمهای غمگینش روی زمین نشست.

" اصلا میشنوی؟"

دوباره سرشو بالا گرفت.

" دارم حس میکنم..."

" این خیلی یه جوریه... "

" تو خیلی خوشگلی! "

" مثل فرشته هایی."

"اوه چی دارم میگم خب تو یه فرشته ای!! "

دوباره همون تراس و همون ساعت و همون جونگینی که تلاش داشت با الهه ارتباط برقرار کنه. اما اینبار سونگمینی هم اون پشت ایستاده بود. پسر بزرگتر که جمله های آخر جونگین رو شنیده بود توی یک حرکت در و باز کرد و با صورت عصبیش به جونگین نگاه کرد.

"اوه- هیونگ... از کی اینجایی؟"

با عصبانیت گفت: " دقیقا از وقتی لاس زدنو شروع کردی! "

" هیونگ کسی اینجا نیست که من باهاش لاس بزنم!"

" سرعتت تو قایم کردن گوشیت عالیه. "

"تو داری فکر میکنی که من پای تلفن با کسی لاس میزدم؟"

و ناباور بهش نگاه کرد.

"تو فکر میکنی که دارم بهت خیانت میکنم؟ اینطوری راجع بهم فکر میکنی؟"

سونگمین بدون اینکه تغییری توی جدیتش ایجاد شه پوزخندی زد و جوابش رو داد.

" چند روزه هرشب وقتی میخوابم، صبح وقتی هنوز بیدار نشدم، و هروقت که وقت گیر میاری با یکی حرف میزنی. با منم که سرد شدی. چی میتونم برداشت کنم؟ نکنه دیوونه شدی و با خودت حرف میزنی؟"

EtherealWhere stories live. Discover now