Part 7~

127 38 15
                                    

جونگین هیچوقت فکرش رو نمیکرد روزی برسه که اون جعبه کوفتی رو دستش بگیره و در مقابل نگاه دلخور و غمگین سونگمین وسایلش رو توی اون جا بده.

در مقابل؛ سونگمین هم فکرش رو نمیکرد که روزی قبل از خداحافظی با جونگین اون رو نبوسه و ازش نخواد مراقب خودش باشه. هر دو پسر، بدون دونستن درد همدیگه از هم دلخور بودن.

سونگمین تصمیم داشت بدون خداحافظی در رو ببنده و داخل خونه برگرده؛ اما جونگین این اجازه رو بهش نداد. هنوز کامل از در خارج نشده بود که برگشت و جعبه رو روی زمین گذاشت و به چشمهای کمی متعجب سونگمین نگاهی کرد.

″هیونگ...
بخاطر همه چیز متاسفم... میدونم که منو نمیبخشی... و حق داری. فقط میخوام بدونی که تمام زمان هایی که باهات گذروندم قشنگترین زمان های زندگیم بودن و من کنارت خوشحال بودم...
ازت ممنونم که روزهای قشنگی رو برام ساختی. ″

این بار سونگمین باچشمهای پر نگاهش کرد و جوابش رو داد:

′′متاسفم که دیگه اون حس های قشنگ رو بهت نمیدم... ′′

سونگمین یک جمله گفت؛ و قلب جونگین یک لحظه ایستاد.

پسر کوچکتر ادامه نداد و بعد از دوباره برداشتن جعبه وسایلش، اون رو کنار دوتا چمدون توی صندوق ماشین گذاشت.

بعد از انداختن نیم نگاهی به سونگمینِ غمگین، در ماشینش رو باز کرد و داخلش نشست.

درسته که پسر بزرگتر دلخور بود ؛ اما تا وقتی که ماشین جونگین کاملا از کوچه خارج شه با نگاهش اون رو بدرقه کرد.

***


سرش رو از روی فرمون برداشت و پوفی کرد. این درست بود که جونگین به جز خونه سونگمین جایی رو نداشت که بره. خونه پدرش؟ حاضر بود تا جهنم بره ولی پاش رو داخل خونه اون هیولا نزاره. پس به تنها جایی که میتونست بره اومده بود. -شرکت-

آهی کشید و از ماشین پیاده شد. "تحمل کن یانگ جونگین! فردا صبح میری هتل."

و بعد از برداشتن موبایلش در ماشین رو بست.  سری برای نگهبان تکون داد و وارد محوطه شرکت شد.

نگهبان بیچاره حتما بخاطر دیدن رئیسش اون ساعت شب تعجب کرده بود. اما اون چیزی نبود که جونگین بخواد اهمیتی بهش بده.

زیرلب زمزمه کرد: "فکرش رو که می‌کنم... ساعت سه نصفه شب شرکت میتونه جای ترسناکی باشه..."

در ورودی رو باز کرد و بی صدا وارد شد. توی سالن قدم میزد که حس کرد جز صدای پای خودش صداهای دیگه ای رو هم میشنوه. با نزدیک شدن به دفترش صداها بیشتر می‌شد. حالا کاملا جلوی دفترش ایستاده بود. دستش رو روی دستگیره گذاشت و نفس عمیقی کشید.

توی یک حرکت ناگهانی در رو باز کرد. اما کسی که توی اتاق بود نترسید. فقط با همون لبخند همیشگی‌ش به صاحبکارش نگاه کرد.

Etherealحيث تعيش القصص. اكتشف الآن