Part 13~

55 15 3
                                    

اول از همه بخاطر تاخیر طولانیم معذرت میخوام... من عزیزترینم رو از دست دادم و کنار اومدن با نبود کسی که دیگه نفس نمیکشه میتونه از مرگ سخت تر باشه...
از من به شما نصیحت؛ اگه وقت دارین برای بوسیدنش ببوسینش. اگه وقت دارین برای به آغوش کشیدنش بغلش کنین. اگه حرفی رو باید بزنین و فکر میکنین دیگه فرصتش پیش نمیاد درنگ نکنید.
و این رو بدونین که ممکنه اونی که باهاش بحث کردین رو دیگه نبینین.
در آخر مرسی که این همه مدت صبور بودین...
پینک بلاب با قدرت برگشته.

***

پارت هفدهم: «نمیشه بدون اینکه بگم، بفهمی؟ "

***

جونگین همونطور که آروم چایی رو می‌خورد به چهره زیبای الهه که کنارش نشسته بود نگاه میکرد. صبور بودن همیشه براش اینقدر سخت بود؟ اون واقعا دلش میخواست سوالاتش رو بپرسه. پس شروع کرد: "هیونجین..."

کمی مکث کرد.

"اینجوری صدا زدنت یکم عجیبه..."

لبخند عجیب الهه به چشم جونگین خورد. با سکوتش جونگین ادامه داد: "درهرحال... رابطه تو و هیونج- نه، یونجین چیه؟"

با همون لحن آرومش جواب داد:" همچین سوالی رو از خودش بپرس، سرمستی. به من ربطی نداره."

جونگین سری تکون داد. میتونست از خود یونجین بپرسه. سوال بعدیش رو پرسید: "تو برای چه ماموریتی اومدی روی زمین؟"

الهه دست جونگین رو فشرد.

" من روح رو از بدن خارج می کنم."

جونگین اولش متوجه این حرف هیونجین نشد. ثانیه ای بعد، سرش رو کج کرد و پرسید:" تو آدمارو می‌کشی؟"

هیونجین با حوصله توضیح داد: "آدم هایی که عمرشون به سر رسیده و نوبت مرگشونه، حیوونا، گیاه های خشک شده، کسایی که توی کما میرن و آدما توی خواب، کنترل روحشون دست منه. اگر بهم بگن عمر کسی به سر رسیده، من فورا اونجام."

جونگین سوال دیگه ای پرسید:" تو تنهایی همه این کارهارو می‌کنی؟"

" اینطور نیست. من تنها نیستم. خیلیا همراه من همین کار رو انجام میدن. با این حال این کار، مارو خسته نمیکنه. ما جسم انسانی نداریم که خسته بشه. ما نیاز به آب و غذا و اینجور چیزا نداریم. ما انسان نیستیم الههٔ من! حتی من به تنهایی میتونم همزمان چند جای دنیای باشم و توی یک ثانیه جون خیلیارو بگیرم. ولی به دلایلی که هست، تعداد ما زیاده. ازم نخواه از قوانینشون بگم. اینا چیزای شخصیه."

جونگین سر دیگه ای تکون داد. آروم سرش رو روی پای الهه گذاشت و روی کاناپه دراز کشید. هرچند این یکم عجیب بود. اون نمی‌دونست چه اتفاقی داره می‌افته. درحال حاضر توی آغوش کسی بود که اصلا هویتی نداشت و خیلی هم مرموز بود. و بدترین قسمت اونجا بود که جونگین این حالت رو دوست هم داشت!

EtherealWhere stories live. Discover now