" Part 1"

107 19 18
                                    

راکی: داشتم به دستور مونبین چرخ میزدم توی جنگل تا خطری نباشه همینطور که داشتم قدم میزدم متوجه پسری وسط جنگل شدم که داره نزدیکم میشه سریع خودمو مخفی کردم امکان نداره یه آدم معلومی بتونه یه گرگینه رو ببینه...

بعد از اینکه مطمئن شدم رفته از جام بیرون اومدم سریع به سمت ماشینم رفتم و گازشو گرفتم مطمئن بودم همجا امنه باید میرفتم برای گزارش اما فکرم همش مشغول پسری بود که میتونست منو ببینه....

بعد از چند دیگه به قلمروع گرگینه ها رسیدم همیشه آدما و خون آشامای سیاه مایه درده سر ما بودن و خطرناک محسوب میشدن حالا با این حال چطوری به بین بگم که یه پسر منو دیده!

مونبین: چند ساعتی هست راکی رو برای سرک کشی فرستادم تا ناحیه هارو برسی کنه....
داشتم دوربین هارو چک میکردم که صدای زده شدن در اومد و راکی تو چهارچوب در ظاهر شد...
+خب چیشد همه چیز خوبه؟
-راستش چ....ی...چیزه
+چیشده راکی مشکلی هست؟
-از دستم عصبی نشو باشه ولی وقتی داشتم همه جارو برسی میکردم متوجه شدم که یه آدم میتونه منو ببینه....
خیلی عصبی شده بودم این یعنی خطر واسه گرگینه ها خطری که باعثش راکی بود دوستی که از بچگی باهام بزرگ شده و دسته راسته منه...
دستامو مشت کردم کوبوندم رو میز و فریاد کشیدم یعنی چی که تورو دیده میدونی این یعنی چی اصن همچین چیزی امکان نداره....

-نمیدونم چطوری منو دید اگه حرفمو باور نمیکنی خودت برو ببین
+ آدرسو بده وقتی برگشتم منتظر تبیهت باش

آدرسو از راکی گرفتم و با سرعت ماشینو روندم اونقدر سرعتم زیاد بود که نفهمیدم چطوری رسیدم...
یه کلبه کوچیک وسط جنگل های ناحیه شمالی بود نگاهی به دور و برم انداختم که صدای خش خش برگ ها توجه منو جلب کرد ممکن بود خون آشامای سیاه باشن سریع خودمو پنهان کردم....
چیزی که دیدم رو باور نمیکردم راکی راست میگفت اون یه پسره......
اما انسان ها نمیتونن به وضوح مارو ببینن مگر اینه یه گرگینه باشن....
دودل بودم اگه یه انسان واقعی بود یه خطر محسوب میشد ولی اگه یه گرگینه بود پس پیشه آدما چه کار میکرد؟!
تصمیمو گرفتم و رفتم جلو.....

میخواستم مطمئنم شم منو میبینه کم کم که نزدیکش میشدم بوی وانیل بیشتر میشد باید مطمئنم شم بوی خودشه یا کسه دیگه اصن تنهاس یا آدم دیگه ای باهاشه....
داشت هیزم جمع میکرد جلوش وایسادم سرشو اورد بالا و با بهت نگام میکرد،
+چیه آدم ندیدی؟
•چرا آدم دیدم ولی اینجا جز خودم و دوستم آدم دیگه ای ندیدم...

حدسم درست بود اون تنها نیست:(

+ببینم جز تو کسه دیگه ای اینجاست؟
•آره منو دوستم
+چند وقته اینجایین
•یه هفته
+برای چی اومدی اینجا؟
•چرا باید به سوالات جواب بدم؟
+چون ممکنه جونت در خطر باشه
•چرا باید همچین چیزی باشه؟
‌+چون تو.......

داشتم حرف میزدم که متوجه دوستش شدم که داره به طرفمون میاد و سریع بدون اینه حرفه دیگه ای بزنم سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارتم.....
توی ماشین همش به فکر پسره بودم حدسم درست بود اون یه گرگینه اس اونم از نوع امگا ولی چرا یه طوری رفتار میکرد انگار خودشم نمیدونه!

وارد عمارت شدم و چندتا از یار های مورد اعتمادتو صدا کردم....
راکی، ام جی، جین جین اومدن تو و بهشون دستور دادم بشینن و شروع کردم به حرف زدن...

خب یه موضوع مهمی هست که باید همه بدونید..
همشون کنجکاو شده بودن/

خب امروز متوجه شدیم که یه گرگینه بین آدما هست، یه گرگینه کمیاب از نوع آلفا...

ام جی: خب چرا نیاوردینش پیش خودمون خودت میدونی آدما واسه ما خطرناکن...

درسته میدونم ولی یه آدم کنارش داره جین جین یه ماموریت دارم برات باید بری به جنگل ناحیه شمالی و دو روزی این دو نفرو زیر نظر بگیری تا بتونی بفهمی که اون آدم از کلبه و جنگل کی خارج میشه و باز برمیگرده...

جین جین: نیازی نیست امگارو بیارم؟
+نه خیر نیست، حرفی نمونده فعلا این بین خودمون باشه میتونید برید،
راکی بمونه....

بعد رفتن بقیه روبه راکی کردم هم مقصر بود هم باعث شده بود به وجود یه گرگینه دیگه پی ببرم..

+ خب تنبیهت برای اینکه یه گرگینه رو پیدا کردی منطفی میشه ولی یه بار دیگه اشتباه کنی دیگه نمیبخشمت...
- معذرت میخوام
+حالا میتونی بری....

الفا بودن خیلی سخته اونم الفای سر دسته همیشه همین طوری بود از بچگی منو برای مدیرت ساخته بودن....
حالام بعد چند سال هنوز جفت ندارم...
از فکر اومدم بیرون و از عمارت خارج شدم و به سمت خونه رفتم....
خیلی خسته بودم خودمو انداختم رو تخت و همه ی فکرم شده بود اون امگا....
به نظرم کیوت میرسید،
تو افکارم غرق بودم که پلکام آروم آروم سنگین شد و خوابم برد....

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now