"Part 15"

39 9 3
                                    


سانها:
بعد از اون هفته اتفاق خودمو رسوندم بیمارستان...
وارد بیمارستان شدم و ام جی بهم اتاق بینو نشون داد....
از پشت شیشه نگاهش کردم روی تخت بیمارستان بود نتونستم تحمل کنم و وارد اتاق شدم....
رفتم بالای سرش بغض گلومو گرفته بود...
اینا همش تقصیر من بود اگه من به حرف مونبین گوش میدادم و نزدیک جسیکا نمیشدم و از خونه بیرون نمیرفتم الان وضعمون این بود....

امروز جشن مهمی بود ولی اینم بخاطر من عقب افتاد....
سرمو انداختم پایین و اجازه دادم اشکام روی گونه هام جاری بشن....
تو حال خودم بودم و داشتم اشک میریختم که با فشرده شدن دستم سرمو بالا اوردم....
مونبین با لبخند بهم خیره شده بود....
گریه هام شدید تر شد....
+بیدار...هق شدی؟
-‌حالم خوبه نگران نباش....
تو حالت خوبه؟ میدونی چه قدر نگرانت شدم؟ دیگه نمیزارم ازم دور بشی یا اتفاقی برات بیوفته.

رو تخت نشست و منو کشید تو بغلش خودش....
آرامشی که از دست داده بودم با بغل مونبین دوباره برگشت...
با شستش اشکامو پاک کرد....
پرستار وارد شد و مشغول چک کردن حال مونبین شد....
+حالش خوبه؟
-بله به گفته ی دکتر فردا میتونید ببریدش...
از پرستار تشکر کردم....
وقت ناهار بود پرستاری که مسئول غذا بود وارد اتاق شد و میز کوچیکیه به تخت وصل بود رو گذاشت جلوی مونبین و مشغول چیدن غذاها شد...

بعد از رفتن پرستار مونبین شروع کرد به غر زدن...
+ من اینارو نمیخورم این غذاهارو دوست ندارمممم تو باید برام آشپزی کنی...
صدای غر زدناش به گوش دوستاشم رسید و اونام اومدن تو اتاق....

ام جی: شنیدم حالت خوبه....
راکی: آره بابا هیونگ به این راحتی از پا در نمیاد...
اونوو: خوشحالم که حالت خوبه...

روبه بچه ها کردم و گفتم:
مونبین داره غر غر میکنه شما دستاشو بگیرید من اینارو میکنم تو حلقش تا بخوره....
چون جز این سوپ و سالاد نمیتونه چیزی بخوره...
راکی و اونوو، رفتن دو طرف مونبین...
مونبین با تعجب بهشون نگاه میکرد وقتی حواسش به من پرت شد اشاره کردم دستاشو بگیرن....

مونبین: اینجا چه خبره چرا اینا منو گرفتن....
یااااا مگه میخواید تنبیه بشید

سمت میز رفتم و یه قاشق از سوپ برداشتم و فوتش کردم و با دستم دهن مونبینو گرفتم و کاری کردم بازش کنه بعد قاشقو کردم تو دهنش.....
همین کارو ادامه دادیم تا غذاشو کامل خورد....
بعد از اینکه راکی و ام جی ولش کردن بدون حرف زدن رو تخت خوابید و پتو رو کامل کشید رو خودش....
اونوو ظرف های غذا رو برداشت و با پسرا از بیمارستان خارج شدن و مارو تنها گذاشتن....

همیشه مونبین نازمو میکشید ولی حالا انگار برعکس شده و من باید نازشو بکشم...
رفتم سمتش و پتورو از رو صورتش کنار زدم....
روشو ازم برگردوند....
+ هی قهر نباش دیگه جز سوپ و سالاد نمیتونی چیزه دیگه ای بخوری چون غذاهای سنگین یا گوشت فعلا واست ضرر داره....
-من که چیزیم نیست فقط بیهوش بودم....
+ حمله ی عصبی داشتی و باید بیشتر از خودت مراقبت کنی....
روشو برگردوند طرفم....
با لبخند بهش نگاه کردم و دستمو بردم به سمت سرش و نوازشش کردم....
+ عزیزم لطفا لجبازی بزار کنار و به حرف دکتر گوش بده وقتی خوب شدی قول میدم کلی غذای خوشمزه برات درست کنم.....
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد....
جلو رفتم و یه بوسه ی کوتاه روی لبش نشوندم تا از دلش درارم....
رو تخت دراز کشید تا بخوابه.....
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم....

هوا خیلی خوب بود تصمیم گرفتم تا وقتی مونبین بیدار شه به حیاط سبزی که بیمارستان داشت نگاه کنم.....
پیر زن و پیر مردی کنارهم روی چمن های حیاط نشسته بودن و با توجه به لباساشون میشد فهمید مریضن نه پرستار......
غرق نگاه کردنشون بودم و لذت میبردم....
دسته همو میگرفتن و قدم میزدن،،
همدیگه رو بغل میکردن،،،
غذا میخوردن،،،
شریک شادی و غم هم بودن،،
لبخندی روی لبم نشست و با خودم گفتم یعنی میشه منو مونبینو تا اخر عمرمون کنارهم باشیم،،،
بشیم غم خوار همدیگه، باهم بخندیم، باهم کار کنیم، و کلی کارهای دیگه که دوست دارم باهم انجام بدیم رو عملی کنیم؟.....
--------------------------------------

‌جین جین

بعد از اینکه از حال مونبین باخبر شدم رفتم سراغ کسایی که باعث و بانی این اتفاقات بد بودن.....
اول رفتم سمت خون اشام پسری که سانهارو دزدیده بود.....
در اتاقو باز کردم و یه گوشه نشسته بود...
برای اینکه حمله نکنه توی قفس انداخته بودیمش...
سمتش رفتم و صدامو کلفت کردم و صورت جدی به خودم گرفتم....
+کی بهت دستور داد سانهارو بدزدی و در قبالش چی بهت پیشنهاد داد....
سکوت کرد و هیچی نگفت مجبور شدیم یکم شکنجش کنیم تا به حرف بیاد.....
افرادمو انداختم به جونش و با وسایل مورد نیاز شکنجش کردن....

+دوباره سوالمو میپرسم و به نفعته جواب بدی کی بهت دستور داد سانهارو بدزدی و در قبالش چی بهت پیشنهاد داد....
این دفعه لب باز کرد...
-دختری به اسم جسیکا....
اون بهم یه عکس نشون داد و گفت اسمش سانهاس و باید بدزدمش....
من عاشقش بودم و بهم قول ازدواج داد گفت اگه کارمو خوب انجام بدم ازدواج میکنیم....

میدونستم از اولم میدونستم کار خودشه.....
افرادمو توی اتاق خون اشام بیشتر کردم و بهشون سپردم حواسشون باشه که فرار نکنه......
سمت اتاقی که جسیکا توش زندانی بود رفتم....
با عصبانیت درو باز کردم و ضبط صوتی که صدای پسره رو ضبط کرده بودمو روشن کردم.....
حالا نوبت جسیکاس....
با شدت بازشدن در ترسید و یکم عقب رفت.....
رفتم سمتش و دستمو رو گلوش گذاشتم و فشار دادم.....
+برو خوشحال باش که مونبین و سانها حالشون خوبه،، اگه اتفاقی واسشون میوفتاد خودم عین همین الان خفت میکردم.....
دستش روی دستم بود و سعی میکرد فشار دستم روی گلشو کم کنه....

ولش کردم و افتاد زمین...
نفس کم اورد بود بهش فرصت دادم تا نفس بالا بیاد.....
+چرا اینکارو کردی....
- چون دوسش داشتم....
من چندین ساله مونبینو دوست دارم اما کسی به احساسم توجهی نداره چون مونبین با من سرده و حالام که جفتشو پیدا کردم نرم نمیشه....
+تمومش کن این عشق یک طرفه رو دو روز دیگه جشن دوباره برگزار میشه و سانها به عنوان امگای رهبر و جفت مونبین معرفی میشه...
حتی معلوم نیست چه بلایی سرت میاره....
- خودم منتظر مجازاتم هستم و دیگه کاری باهاشون ندارم....
+بهترین کارو میکنی.....
از اتاق اومدم بیرون و درو قفل کردم و ضبط صوت رو خاموش کردم....
امنیت خونه رو بردم بالا و سوار ماشین شدم و برگشتم خونه.....
-------------------------------------------------------
سلاممممم اینم از پارت جدید❤
امیدوارم دوست داشته باشید....
ببخشید واسه تاخیر از این به بعد شاید نتونم یه روز درمیون اپ کنم و زمان آپ ها نامشخص باشه پس لطفن منتظرش باشید💕

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now