سانها:
بعد از اون هفته اتفاق خودمو رسوندم بیمارستان...
وارد بیمارستان شدم و ام جی بهم اتاق بینو نشون داد....
از پشت شیشه نگاهش کردم روی تخت بیمارستان بود نتونستم تحمل کنم و وارد اتاق شدم....
رفتم بالای سرش بغض گلومو گرفته بود...
اینا همش تقصیر من بود اگه من به حرف مونبین گوش میدادم و نزدیک جسیکا نمیشدم و از خونه بیرون نمیرفتم الان وضعمون این بود....امروز جشن مهمی بود ولی اینم بخاطر من عقب افتاد....
سرمو انداختم پایین و اجازه دادم اشکام روی گونه هام جاری بشن....
تو حال خودم بودم و داشتم اشک میریختم که با فشرده شدن دستم سرمو بالا اوردم....
مونبین با لبخند بهم خیره شده بود....
گریه هام شدید تر شد....
+بیدار...هق شدی؟
-حالم خوبه نگران نباش....
تو حالت خوبه؟ میدونی چه قدر نگرانت شدم؟ دیگه نمیزارم ازم دور بشی یا اتفاقی برات بیوفته.رو تخت نشست و منو کشید تو بغلش خودش....
آرامشی که از دست داده بودم با بغل مونبین دوباره برگشت...
با شستش اشکامو پاک کرد....
پرستار وارد شد و مشغول چک کردن حال مونبین شد....
+حالش خوبه؟
-بله به گفته ی دکتر فردا میتونید ببریدش...
از پرستار تشکر کردم....
وقت ناهار بود پرستاری که مسئول غذا بود وارد اتاق شد و میز کوچیکیه به تخت وصل بود رو گذاشت جلوی مونبین و مشغول چیدن غذاها شد...بعد از رفتن پرستار مونبین شروع کرد به غر زدن...
+ من اینارو نمیخورم این غذاهارو دوست ندارمممم تو باید برام آشپزی کنی...
صدای غر زدناش به گوش دوستاشم رسید و اونام اومدن تو اتاق....ام جی: شنیدم حالت خوبه....
راکی: آره بابا هیونگ به این راحتی از پا در نمیاد...
اونوو: خوشحالم که حالت خوبه...روبه بچه ها کردم و گفتم:
مونبین داره غر غر میکنه شما دستاشو بگیرید من اینارو میکنم تو حلقش تا بخوره....
چون جز این سوپ و سالاد نمیتونه چیزی بخوره...
راکی و اونوو، رفتن دو طرف مونبین...
مونبین با تعجب بهشون نگاه میکرد وقتی حواسش به من پرت شد اشاره کردم دستاشو بگیرن....مونبین: اینجا چه خبره چرا اینا منو گرفتن....
یااااا مگه میخواید تنبیه بشیدسمت میز رفتم و یه قاشق از سوپ برداشتم و فوتش کردم و با دستم دهن مونبینو گرفتم و کاری کردم بازش کنه بعد قاشقو کردم تو دهنش.....
همین کارو ادامه دادیم تا غذاشو کامل خورد....
بعد از اینکه راکی و ام جی ولش کردن بدون حرف زدن رو تخت خوابید و پتو رو کامل کشید رو خودش....
اونوو ظرف های غذا رو برداشت و با پسرا از بیمارستان خارج شدن و مارو تنها گذاشتن....همیشه مونبین نازمو میکشید ولی حالا انگار برعکس شده و من باید نازشو بکشم...
رفتم سمتش و پتورو از رو صورتش کنار زدم....
روشو ازم برگردوند....
+ هی قهر نباش دیگه جز سوپ و سالاد نمیتونی چیزه دیگه ای بخوری چون غذاهای سنگین یا گوشت فعلا واست ضرر داره....
-من که چیزیم نیست فقط بیهوش بودم....
+ حمله ی عصبی داشتی و باید بیشتر از خودت مراقبت کنی....
روشو برگردوند طرفم....
با لبخند بهش نگاه کردم و دستمو بردم به سمت سرش و نوازشش کردم....
+ عزیزم لطفا لجبازی بزار کنار و به حرف دکتر گوش بده وقتی خوب شدی قول میدم کلی غذای خوشمزه برات درست کنم.....
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد....
جلو رفتم و یه بوسه ی کوتاه روی لبش نشوندم تا از دلش درارم....
رو تخت دراز کشید تا بخوابه.....
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم....هوا خیلی خوب بود تصمیم گرفتم تا وقتی مونبین بیدار شه به حیاط سبزی که بیمارستان داشت نگاه کنم.....
پیر زن و پیر مردی کنارهم روی چمن های حیاط نشسته بودن و با توجه به لباساشون میشد فهمید مریضن نه پرستار......
غرق نگاه کردنشون بودم و لذت میبردم....
دسته همو میگرفتن و قدم میزدن،،
همدیگه رو بغل میکردن،،،
غذا میخوردن،،،
شریک شادی و غم هم بودن،،
لبخندی روی لبم نشست و با خودم گفتم یعنی میشه منو مونبینو تا اخر عمرمون کنارهم باشیم،،،
بشیم غم خوار همدیگه، باهم بخندیم، باهم کار کنیم، و کلی کارهای دیگه که دوست دارم باهم انجام بدیم رو عملی کنیم؟.....
--------------------------------------جین جین
بعد از اینکه از حال مونبین باخبر شدم رفتم سراغ کسایی که باعث و بانی این اتفاقات بد بودن.....
اول رفتم سمت خون اشام پسری که سانهارو دزدیده بود.....
در اتاقو باز کردم و یه گوشه نشسته بود...
برای اینکه حمله نکنه توی قفس انداخته بودیمش...
سمتش رفتم و صدامو کلفت کردم و صورت جدی به خودم گرفتم....
+کی بهت دستور داد سانهارو بدزدی و در قبالش چی بهت پیشنهاد داد....
سکوت کرد و هیچی نگفت مجبور شدیم یکم شکنجش کنیم تا به حرف بیاد.....
افرادمو انداختم به جونش و با وسایل مورد نیاز شکنجش کردن....+دوباره سوالمو میپرسم و به نفعته جواب بدی کی بهت دستور داد سانهارو بدزدی و در قبالش چی بهت پیشنهاد داد....
این دفعه لب باز کرد...
-دختری به اسم جسیکا....
اون بهم یه عکس نشون داد و گفت اسمش سانهاس و باید بدزدمش....
من عاشقش بودم و بهم قول ازدواج داد گفت اگه کارمو خوب انجام بدم ازدواج میکنیم....میدونستم از اولم میدونستم کار خودشه.....
افرادمو توی اتاق خون اشام بیشتر کردم و بهشون سپردم حواسشون باشه که فرار نکنه......
سمت اتاقی که جسیکا توش زندانی بود رفتم....
با عصبانیت درو باز کردم و ضبط صوتی که صدای پسره رو ضبط کرده بودمو روشن کردم.....
حالا نوبت جسیکاس....
با شدت بازشدن در ترسید و یکم عقب رفت.....
رفتم سمتش و دستمو رو گلوش گذاشتم و فشار دادم.....
+برو خوشحال باش که مونبین و سانها حالشون خوبه،، اگه اتفاقی واسشون میوفتاد خودم عین همین الان خفت میکردم.....
دستش روی دستم بود و سعی میکرد فشار دستم روی گلشو کم کنه....ولش کردم و افتاد زمین...
نفس کم اورد بود بهش فرصت دادم تا نفس بالا بیاد.....
+چرا اینکارو کردی....
- چون دوسش داشتم....
من چندین ساله مونبینو دوست دارم اما کسی به احساسم توجهی نداره چون مونبین با من سرده و حالام که جفتشو پیدا کردم نرم نمیشه....
+تمومش کن این عشق یک طرفه رو دو روز دیگه جشن دوباره برگزار میشه و سانها به عنوان امگای رهبر و جفت مونبین معرفی میشه...
حتی معلوم نیست چه بلایی سرت میاره....
- خودم منتظر مجازاتم هستم و دیگه کاری باهاشون ندارم....
+بهترین کارو میکنی.....
از اتاق اومدم بیرون و درو قفل کردم و ضبط صوت رو خاموش کردم....
امنیت خونه رو بردم بالا و سوار ماشین شدم و برگشتم خونه.....
-------------------------------------------------------
سلاممممم اینم از پارت جدید❤
امیدوارم دوست داشته باشید....
ببخشید واسه تاخیر از این به بعد شاید نتونم یه روز درمیون اپ کنم و زمان آپ ها نامشخص باشه پس لطفن منتظرش باشید💕
YOU ARE READING
𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉
Romanceسانها یه امگای نر کمیابه که وقتی به دنیا میاد جاش با یه پسر معمولی عوض میشه... مونبین الفای سر دستس که بقیه گرگینه هارو رهبری میکنه و از قلمروعش که از دید ادما پنهانه محافظت میکنه... 𓂸☠︎︎𓂸☠︎︎𓂸☠︎︎𓂸☠︎︎𓂸☠︎︎𓂸☠︎︎𓂸☠︎︎ ژانر؛ اسمات/ تخیلی/ هیجانی/ عا...