"part 3"

53 13 17
                                    

پارت سوم:

مونبین:

بعد از اینکه دکتر کارش تموم شد رفتم سمتش تا از حال امگا با خبرشم....

-اون تو دوره ی هیتشه باید کنارش باشید و آرومش کنید هرچیزی که میخواد رو واسش فراهم کنید از نظر جنسی و عاطفی لازمه بهش آرامش بدید خودتونم که میدونین منظورم چیه؟
+بله دکتر ولی راه دیگه ای نیست؟
-قرص های دوره ی هیتشو میتونه مصرف کنه تا بوش از بین بره ولی از لحاظ جنسی باید آماده باشی تا وقتی نیاز بود نیازش رو برطرف کنی...
+بله ممنون....

بعد از رفتن دکتر رفتم کنارش روی تخت نشستم ما هنوز همو کامل نمیشناسیم داشتن رابطه ی جنسی هم باعث باردار شدنش میشه.....
کنارش دراز کشیدم و خوابم برد...
صبح با تکون خوردن جسمی تو بغلم چشمامو باز کردم بهم زل زده بود.....
سکوت معذب کننده ای بینمون بود....
+بریم صبحونه بخوریم
-میشه چند دیقه دیگه اینجوری بمونیم بهم آرامش میده؟!
با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت اونقدر که همه میتونستن صدای تپشش رو بشنون.....
خودمم نمیدونم چم شده فقط دو بار ملاقاتش کردم ولی هیچ اختیاری از خودم در برابر این کیوته خوردنی ندارم احساس میکنم وابستش شدم یا بهتره بگم عاشقشم......
دلم نمیخواست از تو بغلم بیرون بیاد ولی مجبور بودم بغلش کردم بردمش به سمت آشپزخونه عجیب بود که ساکته....
بعد از خوردن صبحونه سعی کردم باهاش منطقی حرف بزنم و چندتا سوال بپرسم ازش اونم موافقت کرد....

+خب چند سالته؟
-بیست سالمه
+میدونی یه گرگینه از نوع آلفایی؟
-نه هیچ وقتم باور نمیکنم بهم ثابت کن تو یه گرگینه ای تا باورم شه منم مثل توام

بلند شدم و مشغول در اوردن لباسام شدم چون اگه با لباس تبدیل میشدم همشون پاره میشدن با چشمای درشت داشت نگام میکرد...

-چ....ک...کار...میکنی؟!
+میخوام بهت ثابت کنم
بعد از در اوردن همه لباس هام تبدیل شدم به گرگ درونم و چند دیقه گرگ بودم تا با قضیه کنار بیاد....
بعد دوباره تبدیل به آدم شدم و لباسامو پوشیزم و جلوش نشستم هنوزم تو شک بود....

+هنوزم باور نمیکنی؟
-یعنی منم اینجوریم؟
+آره فقط باید کارایی که میگمو بکنی تا بتونی مثل من تبدیل بشی،

بردمش توی حیاط عمارت و شروع کردیم تمرین کردن برای تبدیل شدنش....

+خب اول چشماتو ببند و خودتو جایه آدم یه گرگ ببین
-چیزی جز سیاهی نمیبینم
+دوباره امتحان کن
یه چند ثانیه گذشت که دیدم داره میلرزه طرفش رفتم و تکونش دادم
-این...م....ن...منم؟
+دیدیش؟ چطوری بود
-یه گرگ سفید با چشمای قهوه ای که وسط جنگل روی یه صخره ی بزرگ وایساده
+درسته این خوده تویی ولی چون چندسال پیش بین آدما بودی و تبدیل نشدی و نمیدونستی یه گرگینه ای منتظرت مونده تا روحت با روحش یکی بشه و بتونی تبدیل بشی
-یعنی چی؟
+ برای امروز کافیه یکم استراحت کن دوباره امتحان میکنیم هنوز کامل باور نداری که یه امگایی بخاطر این گرگت ازت فرار میکنه

دستشو گرفتم و بردمش تو عمارت تا استراحت کنه....
به خدمت کارا گفتم حواسشون بهش باشه....
خودمم رفتم به قضیه اون خون آشام سفید برسم....

بعد از اینکه به پایگاه رسیدم دستور دادم بیارنش پیشم....
" اوردیمش قربان
+‌میتونید برید...
خب میدونم که از دسته ی خون اشامای سفیدی توی جنگل چه غلطی میکردی؟
‌•کاری نمیکردم فقط به دستور پدرم رفتم تا منطقه رو چک کنم چون پدرم متوجه امگای توی جنگل شده بود و نگران بود کت دسته ی سیاه بهش حمله کنن چون اونا برای قدرت بیشترشون نیاز به خون امگاها دارن.
+داستان قشنگی ساختی
•داستان نیس درسته خیلی وقته ارتباطی نداریم ولی دسته ی سیاه دشمن مشترک ماس اونا سعی دارن علاوه بر گرفتن منطقه شما برای ماعم بگیرن...
دستور دادم نگهبان ها ببرنش بعد رفتش راکی اومد....

× من یه سری تحقیق راجبش کردم
+خب؟.....
× متوجه شدم چند وقت پیش دسته ی سیاه یه منطقشون حمله کردن و چنصد نفر از خون آشامای سفید کشته شدن به نظر میاد خون آشامای سیاه برای گرفتن منطقشون دارن اماده میشن..... بهتر نیست متحد بشیم تا از قلمروع دوتا دسته محافظت کنیم اونا که با ما دشمن نیستن...
+نمیدونم باید فکر کنم برو بازم تحقیق کن و حواست به گروگانمون باشه....
×حتما

با رفتن راکی کلافه بودم نمیتونستم تصمیم بگیرم حالا زندگی خون آشاما و گرگینه ها به این اتحاد بستگی داشت....
ترتیب یه جلسه رو دادم تا با سر دسته ی خون آشامای سفید پیمان اتحاد ببندیم بعد از حل شدن این مشکل رفتم خونه تا حواسم به سانها باشه.....

سانها:
بعد از تبدیل شدن مونبین هنوزم تو شک بودم اول فکر میکردم همش دروغه ولی خودمم مثل اون بودم تصمیم گرفتم خودمو باور کنم، باور کنم که یه گرگینه ام تا بتونم به گرگ درونم تبدیل بشم...
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم سعی کردم دوباره گرگمو ببینم اما اینبار حالتش فرق میکرد منتظر بود،
منتظر اینکه من باورش کنم تا بتونه از درونم بیاد بیرون ضربان قلبم بالا رفت و احساس ضعف کردم....
هنوز چشمام بسته بود که با صدای مونبین به خودم اومدم....
عرق کرده بودم حالم خوب نبود سرم گیج رفت و افتادم تو بغلش......

------------------------------------
                 -----------------------------------
                                ----------------------

سلااااام😉
خب اینم از پارت جدید ببخشید اگه یکم کمه😢 ووت و کامنت یادتون نره لطفا برای حمایت فیک....
انتقاد راجب فیک دارید بگید تا درستش کنم

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now